چندروز پیش داشتن گوجه ربی خرد میکردن رفتم کمک ینفر نگفت تو پاشو اینجوری نشین دلدرد میشی.بعد دوساعت نشستن روی چهاپایه کوتاه اومدم خونه تا فرداش دلدرد نزاشت بشینم پاشم یا بخوابم.ترشحاتم انقد زیاد و زرد شده بود گفتم دارم سقط میکنم
با پسرشون حرفم شده.من چیزی نگفتم اون زبون درازی کرده اصلا ب روی خودشون نمیارن انگار ن انگار.حالا ی زهرماری توو خونش درست کنه ی هفته دعوا میندازه خونه ما ک ب زنت گفتم بیاید شام گف ممنون شام داریم ساعت ۷ شبه...
بعد اصلا ب شوهرم نگفته میترسه پسرشو دعوا کنه.منم هنو هیچی نگفتم هرچند بگمم فایده نداره دیگه...
توو ی حیاطیم از صب تا شب تنها در و دیوار و نگاه میکنم و کاراشون میاد توو ذهنم.نمیتونم بخوابم اصلا.دارم دیوونه میشم شوهرمم اصلا درک نمیکنه😢😢😢😢😢😢