پشّه ای در استکان آمد فرود
تا بنوشد آن چه واپس مانده بود
کودکی از شیطنت بازی کنان
بست با دستش دهان استکان
پشه دیگر طعمه اش را لب نزد
جست تا از دام کودک وا رهد
خشک لب می گشت، حیران، راه جو
زیر و بالا بسته هر سو، راه او
روزنی میجست در دیوار و در
تا به آزادی رسد بار دگر
هرچه بر جهد و تکاپو میفزود
راهِ بیرون رفتن از چاهش نبود
آنقدر کوبید بر دیوارْ سر
تا فرو افتاد خونین، بال و پر
((جان گرامی بود و آن نعمت لذیذ
لیک آزادی گرامی تر، عزیز!))
به بهانه ی زادروز فریدون مشیری♥️