الان تو یه تاپیک خوندم که خانواده شوهرش قبل از صبحانه مطالعه میکنن.وگان هستن و... یاد خانواده شوهر خودم افتادم.این خاطره که براتون تعریف میکنم مال حدود هشت سال پیشه.برادرشوهرم سرباز بود اومده بود مرخصی گریه و زاری که من دیگه نمیرم برام معافیت بگیرین.از اونور مادر شوهرم رو گاز براش جوجه و گوجه کباب میکرد خونه پر از دود چشم چشمو نمیدید.از اینور برادر شوهر کوچیکم داد و بیداد که چرا ازین پنیرا خریدین بازم.شوهرمم در حالی که چایی میخورد نعلبکی رو به صورت بشقاب پرنده پرت کرد سمتش که از شانس درخشانم خورد به ساعد دست من داغون شدم😂😂😂😂