همسرم بیمارستانه و من همراهشم
یه پیرمرد دوس داشتنی هم اتاقیشه که حالش خوب نیست اصلا وقتی ما تو این اتاق منتقل شدیم متوجه شدم دو روزه آب و غذا نخورده و بچه هاش نمیان سراغش ب بیمارستان گفتن به ما ربطی نداره زنگ نزنید
بهش سوپ و شیر و اب میوه دادم الان حالش نسبتا بهتره ب سختی حرف میزنه بهم میگه بابا جان عزیزجان فاطمه خانوم من اصلا اسمم فاطمه نیست نمیدونم منو شبیه کی میبینه شاید دخترش
برای سلامتیش دعا کنید
قدر پدرومادر هاتونو بدونید هیچ وقت تنهاشون نذارید....