عزیزم شوهرم من اکثرا شبای جمعه میره سد حالا یاتنها یا بااکیپ دوستاش منم میرم میمونم خونهمادرم همین امروز صب اومد دنبالم که پاشو بریم خونه اومدیم خونه از۱۱خوابید تا ۴ال۵بعدازظهر بلندشدم نهار پختم خوردیم دوباره رفت گرفت خوابید رفتم بایه حالته بغضوگریه گفتم اه دارم دق میکنم گفت چرا چته گفتم دلم گرفته میشه مارو ببری بیرون گفت پاشید بریم خونه مادرم گفتم باباچیه توام مگه قانون نیوتن که ازاین چهار دیواری به اون چهار دیواری مارو میکشونی خندید گفت شام چیه گفتم نداریم والسلام مهمون توییم گفت ن پاشو شام بذار منم گفتم ۱۰۰تومن بردی بادوستات خرج کردی نوشه جونت حرفی نیست ولی پس من چی ننه این بچه ها دل ندارن گفت خب پاشید آماده شید آماده شدیم رفتیم دور زدیم شامو خوردیم بچه هاروگردونیمو اومدیمخونه به همین راحتی منم اوایل مثه تو دادو بیدادو الم شنگه کهچی چرابادوستاش رفته بیرون الان یاد گرفتم باارامش یانمیذارم بره یااگه بره فرداش نوبت مائه که مارو ببره بیرون