اونوقت میگین خونه بابامونه ولی بخدا این بچه هاتون یه لحظه پیش اونا نمیمونن ...عروسمون وقتی بچه هاش از عرق سوز در حال له شدنن ک حتی وقتی پماد میزنی غش میکنن از گریه میده داداشم بیاردشون اینجا تا وقتی خوب شدن میان میبرنشون...یا هروقت دوس دارن میان خواهرمو بچه هاشو داداشم و بچه هاش بخدا ما هم گناه داریم همه کارا رو ما میکنیم دیگه دلم به حال خودم میسوزه ...خیلی دوسشون دارم خیلی عاشق خودشونو بچه هاشونم نیان خودم دلتنگ میشم میگم بچه هارو بیارین ولی اگه یکمم اونا درک میکردن خیلی خوب بود تازه دوستاشونم میارن سرزده شاید ما وسایل پذیرایی نداشته باشیم یاخونه ریختو پاش باشه خیلی خجالت میکشم دیگه خسته شدم میگم کاش ازدواج کرده بودم لااقل بیخبر نمیتونستن بیان یا تکلیفم باخودم مشخص بود خیلی وضع بدیه اصلا حس خوبی ندارم هم احساس میکنم سربار خانوادم شدم ۳۱سالمه مجردم بیکارم هستم هم خودم خسته شدم ازین شرایط چیکار کنم ای خدا