ی دختر ۱۸ ساله 😳 تعجب میکنم ازین همه با درکو شعور بودنش .

خودشم خیلی با من حرف میزد . مامانم اینا ی شهر دیگه بودن من همش خونه ی مامان بزرگم بودم خونه ی خالم اینام همون نزدیکی بود میرفتم خونشون همیشه چند روز وایمیسادم . دختر خالم بیچاره همه چیو با چشماش میدید ولی خدارو شاهد میگیرم یک بار ندیدم با اینک بچه بود تو روی باباش وایسه بگه دیدم ک خیانت میکنی به مامانش بگه دیدم چیکار میکنی دیگه بسه خسته شدم گذشتت .هم درد مادرش بود و به تک تک درد و غصه های خالم از ته دلش گوش میداد با اینکه سنی نداشت از هنون ۶ ۷ سالگیش ..  حتی با منم کم پیش میومد حرف بزنه ولی من میدیدم ‌ خداییش پیش کسیم چیزی نمیگفتم خب من ک دردش و درک نمیکردم برام مهم نبود . ۹ سالش شده بود فک کنم دقیق یادم نیست که خالم گذاشت رفت  .

این دختر تو چند روزی ک مادرش بی خبر رفته بود حتی زنگ هم نمیزد به خدا قسم یک بار داد و هوار و گریه راه ننداخت . دیگ اون مدت من هر روز هفته همش پیشش بودم جدا نمیشدم ازش بدون اینکه با کسی کاری داشته باشه یادم میاد میرفتیم خونه ی مامان بزرگم شبا ی گوشه میخوابید حرف نمیزد حتی گریه نمیکرد ولی ساکت شده بود . مامان بزرگمو بعضی از فامیلا میدونستن دیگه که خالم رفته . ولی این میگفت که نه مادرم خونس نهار نمیخورم که برم خونه بخورم . شوهر خالم تو جمع مسخرش میکرد راجب مادرش چیزایی میگفت که دختر خالم گریه اش بگیره شاهد بودم میگفت بابا بسه دارم ناراحت میشم و باز ادامه میداد همه به دختر خالم میخندیدن ..

جوری شده بود که شوهر خالم چند بار به خاطر فامیلاش فامیلاش مسخرش تو گوش دختر خالم زد . همین فامیلایی که الان از پشت قشنگ به شوهر خالم خیانت کردن و دیگ باهاشون ارتباط ندارن . کلی آبروی دختر خالمو بردن شوهر خالم حقو  ب اونا داد چون فامیلش بودن . خلاصه خالم برگشت بعد ی چند ماه . ک با بی رحمی شوهر خالم ازش شکایت کرد و ماجرای خیانت خالمم لو رفت . شوهر خالم انگار ن انگار خودشم خیانت کرده و خودش باعث همه ی اینا شده . خالم و انداخت زندان . دقیقا ۶ ماه دقیق ۶ ماه ی دختر ۹ ساله از مادرش دور بود فقط صداشو میشنید به جان مادرم قسم نمازش قضا نمیشد . چادر میپوشید . به کسی چیزی نمیگفت

از صبح باباش نبود تا ظهر . خودش بیدار میشد میرفتیم باهم مدرسه خودمم برش میگردوندم . اونوقت ۱۵ سالم بود . ب همه میگفت مادرم خونس . ولی سر نماز گریه میکرد تا چهل روز دعای عهد میخوند . شوهر خالمم عین خیالش نبود ک دختر داره پر پر میزنه حتی ی بار نزاشت ببیندش

حتی میتونست رضایت بده خالم بیاد بیرون ولی اینکارو نکرد . کلا ب روی خودش نمیاورد ک کاری کرده . مادر بزرگمم ب خاطر دختر خالم هیچی بهش نمیگفت پدر بزرگم ندارم

 دایی هامم که بیخیالن . مادر بزرگم میگفت اگ حرف بزنیم دیگ نمیزاره دختر خالتو ببینیم احترامشو بگیر هیچی بهش نگو