۳۳ سالگی شوهر کردم.بهم گفت بهههههترین خونه دو بالای خونه مامانم برات میسازم یکسال زندگی کن دوس نداشتی خونه رو عوض میکنم و جدا میشیم....آآآآررررره....ریییییده برام....
پرستار بودم.دو جا کار میکردم.دستم تو جیب خودم آقا خودم نوکر خودم...خررررر شدم...خررررر شدم و شوهر کردم...ک حالا ب خاطر ی هندونه کووووووفتی ازم لقمه شماری بکنه و بگه ب ننش ک نتتتتتترس..هندونه نمیمونه...خراب هم نمیشه....نسرین زیاد مییییخووووره....
احساس میکنم مثل ی بچه ۱۳ ساله گوووول خوردم موقع ازدواج...ن راه پس دارم ن پیش...
مگه این ک بمیییرم و جدا شیم از این خونه...دققققیقا حالت رو درک میکنم اسی...بی مبالاتی تو رفت و امد...سر و صدای زیاد....دهنتم نمیشه باز کنی....میگن مگه اومدیم خونه تو؟اومدیم خونه مادرمون....