اصلا نمیدونم پرا از اول عقدم شانس باهام نبود....از همون روزای اول مراسم هامون برمیخورد به فوت این و اون و بستری و بیمارستانی شدن والدین و.....
همیشه مراسم هامون تا چند روز قبل پر از تشویش بود و اصلا نمیدونستیم ب سرانجام میرسه یانه.
حالا هم داستان بارداریم....همراه با خبر بارداریم ک با هزار ذوق بعد دوسال ب همسرم دادم مادرش بستری و بدحال شد....اونقد بدحال ک اصلا یذره لبخند تو صورت همسرم ندیدم....
بعدشم ک مادرش شکر خدا بهتر شد و اوضاع اروم گرفت دکتر ب من گفت تهدید ب سقطم....نمیدونم چرا دلم گرفته....همیشه خوشی هام زهرمارمن از بعد ازدواجم....خدایا شکرت.....
دلداریم بدید بچه ها....بهم امید بدید ک بچم میمونه....ده روز اینده نتیجه معلوم میشه و باید نا اون روز صبر کنم