2726

سلام دوستان

شهریور سال ۹۷ پسر دومم بیمارستان مصطفی خمینی بدنیا اومد میخوام هر چیزی که یادمه بنویسم شاید بدرد کسی بخوره

چی شد که مصطفی خمینی رو انتخاب کردم

من سالها مطالب یک محقق ایرانی که ساکن خارج از کشور هست رو میخوندم و نکته جالب این بود که ایشون همسر خارجی داشت جالب اینکه موقع تولد فرزندانش میومدن ایران تا بچه ها ایران بدنیا بیان شناسنامه ایرانی داشته باشن (عجایب خلقت) و هر دو بار هم خانمش در بیمارستان مصطفی خمینی زایمان کرد  .... خلاصه این هم از اثرات عمیق و جالب که یک سلبریتی  میتونه رو  مردم بگذاره ....اینکه من اینقدر علاقمند بشم که برم همون بیمارستان بزایم چون یک فرد فرهنگی فعال ساکن خارج همسرش رو اورده مصطفی خمینی زائونده

خلاصه ما تو عید سال ۹۷ از منزل برادر شوهر برمیگشتیم که همسرم گفت بهتره الان که طرح ترافیک نیستش چون تو عید طرح نیست بریم مسیر بیمارستان رو یاد بگیریم

اون موقع من سه ماهم بود

رفتیم دم در بیمارستان یک بنر بزرگ چسبونده بودن رو دیوار

نوشته بود کلاس زایمان بدون درد رایگان برگزار میشود

شمارش رو زدم تو گوشیم

خدا میدونه دم در بیمارستان چنان استرسی گرفته بودم

به همسرم گفتم پام داره میلرزه

خلاصه برگشتیم خونه بعد از تعطیلات زنگ زدم به اون شماره و روز و ساعت و گفتن که بیا برا کلاس

روز مورد نظر از طریق مترو رفتم بیمارستان

ایستگاه میدون ولیعصر پیاده میشدم تا بیمارستان ۵ دقیقه هم راه نبود یادش بخیر کرونا نبود راحت با مترو و اتوبوس رفت و امد میکردیم حالا رویا شده

بچه ها کلاسها واقعا عالی بود

یک مامای مهربون که بعدا بچه خودم رو زائوند هر جلسه کلی توضیح میداد درباره بدن زن باردار و مراحل زاییدن

بچه ها خیلی خوب بود عااااالی بود

من اکثر کلاس ها رو رفتم یه روز هم بردمون تو اتاق زایمان و خیلی چیزا رو یادمون داد که موقع زایمان خیلی بدردم خورد گیج نبودم و با اعتماد بنفس وارد بلوک زایمان شدم


اون خانم مهربون واقعا یه شانس بزرگ تو زندگیم بود بسیار مسلط و مهربون

خدا خیرش بده روز زایمان چقدر کمکم کرد

من پرس جو کردم کدوم دکتر انتخاب کنم همه گفتن دکتر هداوند خلاصه منم هر ماه پیش ایشون ویزیت میشدم
بچه ها عالی بود این خانم
روز زایمان یه لطف بزرگ بهم کرد
حالا میگم
بارها میدیدم این خانم تو راهرو بیمارستان داره میره که بیمارش جلوشو میگیره این طفلک یه ربع سرپا داره جواب مریض میده حتی یکبار برا سونو تو نوبت نشسته بودم تو راهرو یه زن و شوهر خانم دکتر رو دیدن کلی ازش سوال کردن اخرم خانم دکتر دفترچه بیمه اش رو گرفت و براش نسخه نوشت ...بدون پول و نوبت کلی ویزیت کرد


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

بیمارستانش من سزارین کردم فوق العاده بود خدماتش 

 کادر درمان یه ارامشی به ادم میدادن وانقدر احترام میذاشتن که واقعا ادم شرمنده میشد خدا خیرشون بده 

پسر من کلا زر زرو بودشب کلا میبردن داخل دستگاه موقع شیر میاوردن بخوره بعد دوباره میرفت اصلا همراه ادمو خسته نمیکردن تمام کاراشو از شیاف گذاشتن پد گذاشتن لباس پوشوندن بچه و خودم همرو اونا انجام میدادن خلاصه بگم که عالی بود 

برا رفتن به بیمارستانم هیچی لازم نبود از خونه ببری همرو خودشون دادن ماهم بیخودی بردیم 

کلیپ موقع زایمان وکلی عکس هم گرفتم 

2728

ایشون دستش بسیار سبکه و آدم پاکدلی هست خدا خیرش بده من بهش یه حس بسیار مثبت و عالی داشتم هم ایشون هم مامای خوب که فکر کنم فامیلش صفری بود البته مطمئن نیستم

در شهریور ماه که ماه اخر بارداری من بود خانم دکتر هفته های اخر سونو نوشته بود منم رفتم همون بیمارستان وقت گرفتم هم مرد سونو میکرد هم خانم که برای روزی که خانم بود وقت گرفتم فکر کنم دوبار پیش اون خانم دکتر سونو شدم اصلا راضی نبودم ناخن هاش بلند و همیشه با میکاپ کامل و خیلی هواس پرت بود مدام با منشی حرف میزدن و میخندیدن مانیتور هم جایی نبود که بتونم بچه رو به راحتی نگاه کنم باید سرم رو با بدبختی میچرخوندم یه چیزی ببینم... اصلا سونوی دقیقی نداشت چون وزن بچه رو و یک آیتم هایی رو که یادم نیست اصلا دقیق نگفته بود از بس با اون منشی هر و کر میکرد ظاهرش هم برام اصلا آرامش بخش نبود ... بعدا چون بیضه نی نی بالا بود نی نی رو هم برای سونو پیشش بردم  که بازم راضی نبودم ازش...البته بد اخلاق نبود ولی حاذق و دقیق نبود و اصلا به دلم نمی نشست ... خلاصه طبق سونو نی نی من سه کیلو و سیصد گرم بود( هفته بعدش بچه با وزن دو و نهصد به دنیا اومد) هفته بعدش رفتم پیش دکتر گفتم خانم دکتر نی نی هفته قبل اینقدر بوده و روزای اخرم میدونید چقدر زود وزن میگیره منم طبیعی میخوام بیارم مثل بارداری اولم اگر بخوام بیشتر صبر کنم خیلی زایمانم سخت میشه و بچه درشت بشه مشکله ... که خانم دکتر عزیز و ناز سریع یه برگه بستری رو برام نوشت و گفت که فردا ۶ صبح بیمارستان باش که کیسه آبت رو بزنم زایمان کنی
من و میگی یکم رفتم تو شوک
خلاصه ازش تشکر کردم و پرسیدم میگن نزدیکی تو راحت شدن زایمان موثره که گفت نه اینطور نیست و ربطی نداره
اومدم بیرون و همسرم منتظرم بود برگه رو نشون دادم گفتم بهش دکتر چی گفته
خیلی تعجب کرد گفت مگه میشه بدون درد بیایی سرخود زایمان کنی اصلا قبول نکن صبر میکنیم دردت بگیره
منم خیلی گیج بودم باورم نمیشد با یه حرف من اینقدر سریع دکتر تصمیم بگیره
من و همسر در شوک بودیم منم بهش گفتم اره به نظرم کار درستی نیست داشتم برمیگشتم پیش دکتر که بگم پشیمون شدم
یکدفه خانم ماما مثل فرشته نجات از روبرو اومد رفت سمت در خروجی کارت بزنه بره خونه
منم گفتم محمد خانم فلانی که برامون کلاس گذاشته بود و اونم گفت بدو برو ازش مشورت بگیر
منم سریع رفتم جلو و بهش سلام کردم و اونم سریع من و شناخت و گفتم که الان پیش دکتر بودم اینجوری تصمیم گرفتن و الان همسرم مخالف هست میگه صبر کنیم طبیعی پیش بره بهتره
خانم مامای فرشته نجات گفتش که نه چرا کنسل کنی بهترین تصمیم رو دکترت گرفته شوهرت کجاست من باهاش صحبت کنم
نشون دادم که ایشون همسرم هستن و خیلی جدی  توضیح داد که ما هرروز موارد اورژانسی داریم که نی نی پی پی میکنه و سریع باید سزارین کنیم یا نی نی بند ناف میپیچه دورش بازم خطرناکه و کلی حرف زد که بهتره طبق نظر دکتر هداوند فردا بیاد خودمم هستم هواشو دارم تا ظهر نشده نی نی به سلامتی دنیا میاد

اونشب ،  شب اول محرم بود پسر اولم از ظهرخونه تنها بود.  زنگ زدم خونه گفت با بچه های کوچه دارن میرن هیئت محل که سرکوچمون هست زنگ زدم خانم همسایه گفتم مراقبش باشید تا ما برسیم دیر میشه اونم گفت نگران نباش پسرا هواشو دارن و گفت میره بهش سر میزنه

خلاصه ما از بیمارستان اومدیم بیرون همسرم دلش خیلی شور میزد و برای منم نگران بود گفت میخوای بریم رستوران یا کافه ؟مثلا میخواست برای جبران درد های روز بعد یکم بهم حال بده روحیه بده که منم از خدام بود ولی اونقدر استرس پسر اول که تنها بود رو داشتم هیچی از گلوم پایین نمیرفت گفتم نه فقط بریم خونه...

خلاصه پیاده اومدیم تا میدون فلسطین که اذان داد رفتیم مسجد   نماز خوندیم بیرون مسجد چادر صلواتی بود چایی نبات گرفتیم خوردیم خیلی خوب بود واقعا حس آرامش داشت هم فضای اونجا هم اینکه شب اول محرم بود

خلاصه تاکسی دربست گرفتیم اومدیم خونه

همسرم من و گذاشت و با اونهمه خستگی رفت کرج خواهرم رو بیاره

البته خواهرم کرج زندگی نمیکنه شهر دیگه ای هست ولی خدا وشکر شانس اوردم اتفاقی اومده بود منزل پدری ...

خلاصه همسر پسر بزرگم و برد گذاشت خونه پدرم و  خواهرم و اورد که صبح بریم بیمارستان

من بیمارستان شریعتی بخش اورژانس زایمان طبیعی دیدم چقد مزخرف بود شب تاصبح جیغ میکشیدن اخرشم انقدر فشار میدادن که مادر نابود میشد از حال میرفت عینه خیالشون نبود اصلا جون بچه ومادر 

انقدر از زایمان ترسیده بودم حکم مرگو برام داشت

تو مصطفی خمینی من که برا سزارین اماده میشدم  دوتا اتاق اونسمت یه خانوم طبیعی زایمان کرد به چه راحتی چقدر ماما هواشو داشت هی میگفت نفس عمیق بکش عزیزم چیزی نمونده اروم باش فقط نفس بکش بعد چند دیقه صدای نی نی اومد 😍😍😍نه صدای زار زدن شنیدم نه چیزی چقدر تعجب کردم تصورام کلا از طبیعی به هم ریخت 😄😄😄

خدا همسر رو خیرش بده با کمر درد شدید که خیلی هم اذیت میشد بازم با روی خوش و با تدبیر کارها رو انجام میداد

خلاصه خواهر و همسر رسیدن موقع خوابیدن مگه خوابم میبرد فکر و خیال فردا رهام نمیکرد

هرکاری کردم دیدم خوابم نمیبره رفتم یه تشت بزرگ   اوردم توش آب داغ ریختم یه کتاب هم از کتابخونه گرفته بودم خاطرات جواد منصوری از انقلابی های قدیمی و زندان رفته های زمان شاه بود که خاطراتش بسیار جالب و برای من بینهایت هیجان انگیز بود رفتم تو تشت اب گرم و کتاب و بردم و خلاصه با خوندن کتاب خودم و سرگرم کردم و بخش هایی که شامل شکنجه و صبر عجیب بچه مسلمونا بود رو که میخوندم تو دلم میگفتم ببین تو میخوای یک فرایند طبیعی رو انجام بدی که روزی هزاران زن در دنیا اون رو با سلامت میگذرونن ولی اینها به پای عقیده و آرمانشون چقدر زجر و عذاب کشیدن و تحمل کردن و حتی یک قدم از حرفشون کوتاه نیومدن واقعا که اسوه صبر و پایداری هستن اگر اینا تونستن زیر این شکنجه ها تاب بیارن و زنده بمونن من هم باید بتونم نی نی رو سالم و در آرامش بدنیا بیارم....

خلاصه تا صبح یک لحظه نخوابیدم بعد نماز خیلی خودم و خواب کردم که بی فایده بود و خوابم نرفت.... بعدش هرکاری کردم دلم نیومد خواهر و همسر رو بیدار کنم تا ۹ صبح صبر کردم

بیدارشون کردم صبحانه خوردیم آژانس گرفتیم رفتیم بیمارستان که تو ترافیک خیلی خیلی بدی گیر کردیم

ساعت یازده رسیدیم بیمارستان

با برگه پذیرش رفتیم بلوک زایمان خانمی که فامیلش شیرازی بود چقدر دختر نازنینی بود باهام صحبت کرد گفت بشین روی تخت همونجایی که تو کلاس زایمان  بردنمون توضیح دادن همون تخت گفت بشین بعد زنگ زد خانم دکتر که مریضت اومده دکترم گفته بود ساعت ۶ منتظرش بودم الان چرا اومده من جایی قرار دارم مجبورم برم

خلاصه خانم شیرازی (فامیلی دوست صمیمی ام شیرازیه بخاطر همین تو ذهنم ثبت شده ) گفت چرا دیر اومدی گفتم تا صبح خوابم نبرد خواب موندم اونم گفت اخه دکترت جایی قرار  داره  میخواد بره اونجا بزار دوباره زنگش بزنم بنده خدا بدون هیچ حرف اضافه و چرتی که میتونست بگه و اعصابم و بهم بریزه زنگ زد گفت خانم دکتر این طفلک تا صبح نخوابیده خوابش برده چیکار کنم اونم گفته بود بستریش کن ولی قول نمیدم تا آخر کارش بتونم بمونم

خلاصه بهم گان داد و گفت برو دستشویی و اینا بعد من و برد اتاق درد که یک تخت داشت بهم سرم زد من دراز کشیدم رو تخت و سرم  زدن که حتما توش

آمپول فشار بوده ...نمی دونم چقدر گذشت  دکتر اومد معاینه کرد خیلی آروم و ریلکس بود مثل همیشه

بعد گفت میخوام کیسه آبت رو بزنم

که همین کارم کرد ... من بخاطر تلقین اصلا داد و فریاد نمیکردم ...

خلاصه پرستارا میومدن بالا سرم میگفتن تو چقدر ارومی چرا هیچی نمیگی البته اولش که درد نداشتم ولی دیدم نه ،این ساعت داره هی میگذره کیسه آبم که زده شد دیگه یا باید همت کنم  یا سزارین بشم خلاصه مامای مهربون یه توپ اورده بود منم رفتم نشستم روش  ماما برام دسته تخت و بالا اورد و یادم داد بگیرمش و بشینم رو توپ ...چنان بالا پایین میرفتم که همه تو کفش مونده بودن بعد از نیم ساعت تا چهل دقیقه بالا پایین شدن کم کم دیدم خونابه داره ازم میاد حسابی خوشحال شدم هم  شروع شدن درد  هم دیدن خون نشون میداد روند زایمان داره پیش میره منم با جدیت بیشتری همون کارا رو انجام دادم ولی بچه ها نه سوسول بازی ها چنان بالا پایین میکردم از ترس سزارین شدن که پرستارا تعجب میکردن هر کس رد میشد میگفت باریکلا به تو

وقتی دردم شروع میشد زیر لب شروع به شمردن میکردم تمرکز میکردم رو اعداد با بینی نفس عمیق میکشیدم خیلی برام موثر بود اصلا ناله نمیکردم فقط معاینه کردن برام درد داشت ...

من خیلی زیادی بچه خوبی بودم با اینکه برام اپیدورال انجام دادن و گفتن هر وقت درد داشتی بگو دارو رو تزریق کنیم من خول الکی کلی درد کشیدم و صدام در نیومد چهل دقیقه اخر که گفتم دارو بدید تازه فهمیدم چی رو از دست دادم بعد از تزریق دارو بار اخری که دکتر معاینه کرد واقعا عالی بود اصلا هیچی نفهمیدم...


گرفتن اپیدورال چطوری بود؟


یه خانم میانسال اومد برام انجام داد یه مقنعه چونه دار بلند داشت قدیما خانم جلسه ای ها میزدن اومد تو اتاق گفت دختر گلم اپیدورال میخواستی شما بودی ؟ پرستار گفت بله چقدرم صبوره چقدرم خانمه همش ما داریم ازش میپرسیم چی میخوای خودش که هیچی نمیگه اونم کلی تشویقم کرد و گفت برام دعا کن ...

بعد گفت پاهاتو از تخت آویزون کن گردنت رو شل کن بنداز روی سینت و آروم و ریلکس باش الان بتادین زدم الانم دارم این سوزن رو میزنم بیا اینم جایی که دارو توش تزریق میشه یه شلنگ نازک که بهش یه محفظه کوچولو متصل بود انداخت از دوشم و گفت دیگه با من کاری نداری؟ منم تشکر کردم اصلا متوجه نشدم چیکار کرد از بس سریع و اروم بود خیلی خوب بود فقط من اشتباه کردم دیر دارو خواستم تقریبا تمام درد رو تحمل کردم و چهل دقیقه اخر دارو گرفتم معاینه اخر دکتر و اصلا درد نکشیدم و عالی بود ...دکتر گفت من برم نماز بخونم بیام تا بیام اینم اوکی شده دکتر رفت و یه ربع نشد که موقع تولد نی نی شده بود این پرستارا اومدن معاینه کردن دیدن سرش داره دیده میشه  یادم نمیره چقدر با استرس اسمم رو صدا میزدن که فلانی

آروم باش عزیزم الان میبریمت الان نی نی بدنیا میاد اونا کلی هول شده بودن باورتون میشه من بهشون میگفتم آروم باشید من حالم خوبه مشکلی نیست

خلاصه کمک کردن من از تخت اومدم پایین تا اومدم پایین انگار پایین تنه ام رو احساس نکردم افتادم پایین همه گفتن وااااای و زیر بغلم و گرفتن با چه سختی گذاشتن رو ویلچر و مدام میگن آروم باش عزیزم همش اسمم رو میگفتن منم میگفتم خوبم ناراحت نباشید من و بردن اتاق زایمان خیلی بسختی رفتم رو صندلی مخصوص نمیدونم چطوری رفتم یا گذاشتن یادم نیست چند بار التماس کردن زور نزنی که بچه میاد

تو مسیر تا اتاق زایمان هم مدام خواهش میکردن زور نزن الان دکتر میاد منم همش میگفتم آروم باشید من اوکی هستم من خوبم

خلاصه زنگ زدن دکتر سریع اومد رفته بود نمازبخونه بیچاره غافلگیر شد

اومد و بعد صدای یه دعایی از تلویزیون اتاق پخش میشد نمیدونم شاید قران بود بعدم اذان پخش کردن دکتر هم راهنمایی میکرد چطوری زور بزنم دیگه این قسمتش خیلی سریع  پیش رفت بچه اومد بعدم جفت اومد من اصلا نگاه نکردم ... نی نی رو گذاشتن رو بدنم چند لحظه اونقدر حس و حال نداشتم خیلی احساس نمیکردم چه اتفاقی داره میوفته ... براثر خونریزی و بی حسی گرفتن ادم خیلی متوجه اطرافش نمیشه دیگه بچه که میاد آدم بقدری آرامش میگیره فقط میخواد بخوابه

خلاصه منم خیالم از نی نی راحت شده بود فقط میخواستم بخوابم نی نی زیر دستگاهی بود که گرم نگهش میداد منم هر چند لحظه نگاهش میکردم

بخیه هم زد که بازم متوجه نشدم چون اصلا نگاه نمیکردم و چشامو بسته بودم

حدود دوساعت گذشت من رو تخت بودم بین خواب و بیداری بعد من و بردن تو بخش

خواهرم اومد یه خانم سزارینی از شب قبل اونجا بود تخت من کنار پنجره بود اتاق بسیار کوچک بود و بزور دو تخت جا داده بودن معلوم بود طراحی اتاق برای یک تخت بوده

خلاصه تقصیر خودم بود اشتباه کردم گفتم اتاق خصوصی نمیخوام انگار ۲۵۰ تومن بیشتر هزینه نداشت چه اشتباهی کردم چون خانم سزارینی هم خیلی بداخلاق بود هم دخترش خیلی گریه میکرد تا صبح نزاشت بخوابم چقدر به خواب احتیاج داشتم پسر من همش خواب بود نی نی اونا خیلی گریه میکرد معلوم بود از گشنگی هم هست چون خانمه هیچی شیر نداشت حالشم خیلی بد بود تمام بدنش ورم داشت خیلی هم بدعنق بود البته مادرش مهربون و صبور بود ولی خانم سزارینی اصلا .... از شب تا صبح پد بزرگی که رو تخت بچه اش بود افتاده بود رو زمین حاضر نبودن مادر دختر شلخته بر دارن من و خواهر صبر کردیم ببینیم برمیدارن واکنششون چیه

اخرسر خواهرم گفت این مال نی نی شما هست؟ خانمه با یک لحن خیلی زشتی گفت پول میگیرن نظافت کنن وظیفشونه تمییز کنن من که اصلا از کادرشون راضی نیستم چند تا غر الکی هم زد که واقعا باعث انزجار ما شد...عقب موندگی تا کجا....

راستی یه خانم  تقریبا قد کوتاه هم اومد شیر دادن یاد بده خیلی بداخلاق بود مثلا بدون دلیل سرم داد زد که همین یکبار توضیح میدم باز نیایی دنبالم بگی یاد نگرفتم!!! خیلی برخورد بدی داشت

چند ساعت بعدش سرو صدا از بخش اومد که معلوم شد شوهر یکی از زائوها بخاطر برخورد بد اون خانمه داره باهاش دعوا میکنه....ده روز بعد من پسرم و بردم بیمارستان دکتر اطفال خانم رفعتی معاینه کنه  به یکی از پرسنل گفتم خانم فلانی خیلی برخوردش بده بهش تذکر بدین زحمت تمام کادر رو به باد میده

اونم گفت اون خانمه دختر هست و نتونسته ازدواج کنه و بینهایت عاشق بچه ها هستش و تمام بچه ها رو اول غسل میده دونه دونه نی نی ها رو دعاهای مخصوص میخونه همیشه هم به خاطر اخلاقش باهاش دعوا میکنن...

اینو که گفت منم ذهنم نسبت به اون خانم تغییر کرد و احساس کردم اگر آدم بتونه شرایط بقیه رو درک کنه هیچوقت از کسی دلخور نمیشه

من خیلی از بیمارستان از مامای درجه یک و از دکتر خوب یعنی خانم هداوند متشکرم اون بخاطر من برنامش رو کنسل کرد و حتی یکبارم به روم نیاورد خانم هداوند چند بار برای معاینه پیشم اومد و خیلی با متانت و آرامش باهام برخورد کرد
همراهم که خواهرم بود بسیار با من هماهنگ بود و من برعکس زایمان اولم که همه چیزش آزار دهنده بود اینبار برام تجربه عالی و بینظیری شد

سال ۹۷ برای زایمان طبیعی اپیدورال حدود ۱۳۰۰ هزینه شد خانم دکتر هیچ هزینه دیگه ای نگرفت

موقع ترخیص گفت دو هفته بعد بیا معاینه ات کنم  حتما بیا بلوک زایمان و نوبتم نمیخواد بگیری


منم روزی که گفته بود رفتم بدون ویزیت و نوبت صاف رفتم خدمت ایشون بخیه هامو چک کرد و گفت مشکلی نیست.... خدا خیرش بده ...

عصر که وارد بخش شدم تا فردا ساعت ۳ که مرخص شدم اصلا غذای بیمارستان و نخوردم همسر جنتلمن کلی قاقا های خوشمزه و ناهار و شام مخصوص که یک پک کامل بود برامون میفرستاد.... بعد از زایمان آدم بقدری ضعف داره که غذاها واقعا مزه میده مخصوصا اگر بصورت ویژه برات آماده شده باشه که دیگه خیلی خوشبحال آدم میشه
ممنونم ازت همسر خوبم ،آقا منش و مهربون
خدا سایه تو رو بالاسرمون نگه داره....


بیمارستانش من سزارین کردم فوق العاده بود خدماتش   کادر درمان یه ارامشی به ادم میدادن وانق ...

چه سالی زایمان کردی عزیزم؟

من بهمن ماه نی نی سوم رو میخوام اونجا زایمان کنم ان شاالله...

2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730