یه خانمه خونه شوواسه فروش گداشته بوددوستم هم همه طلاهاشوفروخت خونه بخرن هی میرفت نمیشدبعدیه دفعه ساعت ۱۱نصف شب رفتن بانگاه گگفتن میخواهیم خونه راقول نامه کنیم بعدیه شب خونه شون بودیم پسرم یه عالمه دعاازکیفش اوردبیرون بعدخندیدگفت اینهاصاحب خانه قبلیم پول مونونمیداددعادرست کردم زودبده
من اعتقاد دارم
بعدالان ازکسی که خونه خریدن امده درخونه ام میگفت اونهانمیدونم چکارکردن ساعت ۱۱شب امدن قول نامه زدن من پشیمون راصی نیستم بهش بگوخونه موبرگردون
من هر وقت گفتم اعتقاد ندارم همه ریختن سرم گفتن تو بیخود می‌کنی اعتقاد نداری باید داشته باشی
بابا به تو چه اعتقادات من اینه
تو بعضی چیزها اعتقاد دارم ولی ته دلم میگم خرافاته
حالامیدونم اون دعاهاواسه این بدبخت درست کرده که خونه راازچنگش دراوردخانمه یه روزدرمیان میادمیگه به دوستت بگوخانه هاموپس بده راضی نیستم
بله شدیدا
من حالامیترسم به دوستم بگم اون خانمه میاددرخونه ام میگه راضی نیستم واسم شربشه
منم اعتقاد دارم
من قبول دارم چون واسه من دعا گرفتند من عین روانی ها شدم خودکشی کردم
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
35 ثانیه پیش
36 ثانیه پیش
36 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
