من سه سال ازدواج کردم از همون اولم اجباری بود ودوستش نداشتم اما با خودم گفتم دیگه باید بپذیرم و پایبند باشم و به هیچ کس فکر نکنم اما نذاشت تو این سه سال حسرت همه چی و به دلم گذاشت از عروسی و ماه عسل و سفر تا حتی عید همش جنگ و دعوا بخاطر خانوادش
حالام با دوتا بچه راهی ندارم انگار چجوری تحملش کنم واقعا اصلا دلم نمیخواد ببینمش
هرشب خواب میبینم پسرداییم که عاشقم بود داره باهاش دعوا میکنه میگه چرا اذیتش میکنی بعد دست منو میگیره میبرم😪
خیلی موقعیت های خوبی و از دست دادم که میتونستم الان خیلی خوشبخت باشم اما الان هیچی تو زندگیم جز دوتا بچه ندارم