باباش مریض شده سرماخوردگی شدید یه دکتر خوب که من قبلا خودم رفتم و چقدر سرش دعوا بود بهش معرفی کردم و خودمم با این که با خانواده های هم قهریم زنگ زدم حال باباشو پرسیدم.
زمستون که خودم مریض بودم یه سرماخوردگی شدید سر پول باهام خیلی دعوا کرد و بعدم کتک کاری و ولم کرد و خانوادم جمعم کردن و بعد دو هفته برام هدیه خرید اومد آشتی.
اما هنوز که هنوزه از دلم بیرون نمیره. این چند روز که باباش مریضه حوصله نداره و هی زنگ میزنه و سربه شون میزنه و میگه اصلا پول مهم نیست ببریمش پیش این دکتره و خرجش کنید
درسته شوهرم قرار نیست پولشو ب ه ولی همین که واسه خانوادش عقیدش چیز دیگست واسه من نه من بهم ریختم
اون روز به خونواده من گفته بود دخترتون لوسه من دیگه لوسش نمیکنم منم دیشب تو بحث بهش گفتم یادته گفتی من لوسم پس باباتم لوسه خدا جای حق نشسته و گریه ام افتاد سر کار اون روزش
بعد امروز صبح که بیدار شدم بهم کیلی اس داده ما معن عروس ها عممو میزدیم تو از اونا هم بدتر شدی و میدونست که نباید اسم جایمو بیاره و مقایسه کنه اما باز حرف اونو آوردو گفت زن داداشم چه عروس خوبیه کاری به داداشم نداره اینقدر بابامو میبره دکتر و میاره
بدون این که من حرفی بزنم این حرفارو بهم زد منم گفتم دوباره که اسم اونو آوردی برو با همون زندگی کن منم میرم از این زندگی.
حرف همو نمیفهمیم نمیدونم دیشب که رفته خونه باباش پرش کردن یا چی شده.
خلاصه حالا مجبورم برم چون قسم خوردم که دیگه واینمیسم حالا که جاریم بهترینه