خانواده ی ما اصلااااا اجتماعی نیست یعنی اقلا نمیتونم تصور کنم با خانواده ی دیگه ای وصلت کنیم.
ذاتا مامان بابام ارومن و معاشرتی ندارند با کسی هر دوتاشون فرهنگی اند.تو این شهری که هستیم نزدیک ده تا خونه ی فامیل داریم عموم هست عمم هست و چندتا فامیل درجه دو بابام اما مثلا26 سال که اینجاییم خونه عموم تا حالا نرفتم خونه عمم کم و بیش اونم موقعی که کوچولو بودم چون اونموقع خونمون نزدیکشون بود به خاطر اینکه رابطه مادرم باشون خوب نیست . کلا با کسی رابطه نداریم نه با همکارای مادرم یا بابام یا همسایه ها نمیدونم هر کی رو بگید . چون اخلاق مامان بابام اینه سرکار میرند اما خب اونجور صمیمی نیستند .ما خونمون رو اول تعمیر کردیم و داخلش رو مدلش رو تغییر دادیم که بنا یی که اومد زد خرابش کرد و همه افسرده شدیم چند بار بنا های جدید اومد و خررابکاری کردند و درست نشد مثلا دیوار کج درست شد سیمان نمیزدند صافکاریش بد میشد خلاصه چند سال طول کشید و ما میگفتیم خونمون زشته یوقت کسی رو دعوت نکنیم نمیدونید مثلا شوهر خالم پشت سرمون خونمون رو مسخره میکرد ابرو مون رفت الان نمیتونم دقیق بگم اما خیییلی زشت بود .این دلیلی بود که سالها خجالت میکشیدیم کسی بیاد پیشمون فقط فامیل درجه یک
اینا به کنار خواهرم هم مریض بود دیابت داشت پنج ساله به خاطر مشکلات کلیه فوت کرده . اون موقع ها که بود کسی روحیه نداشت حوصله کسی رو نداشتیم
اما خب اخلاق مامان بابام ذاتا ارومه و اجتماعی نیستند مادرم اصلا حوصله دورهمی ها رو نداره جدیدا که اصلا خودش عروسی برادر زاده یا خواهر زادش رو نمیره بابام اصلا تو خونه با خونوادش گرم نیست با داداشم که نوجوونه حرف نمیزنه . داداشم که افتضااااح یه دوست صمیمی نداره تو مدرسه سااااکته سااااکته خیچی بلد نیست خودم دوست صمیمی ندارم دانشگاه که رفتم همه میگفتند ساکتی چرا با کسی دوست نیستی . خب چکار کنم ذاتم اینه از کی یاد بگیرم وقتی تو جمعم بلد نیستم مجلس گرم کنم دقیقا مثله بابام مادرم.الان سالی فوقش دوبار مهمون داریم اونم مثلا داییم اینا بیان اونم یک روز میمونند میرند این خونواده عاقبتش چیه هیچ کس به اندازه ما منزوی نیست دلم برای داداشم میسوزه پانزده سالشه حتی حرف زدن مثله بچه پنج سالست چون تو اجتماع نیست حتی درکی از زندگی نداره هیچی نمیدونه.