بیست و یک سالم بود با همسرم آشنا شدم
شش ماه بعد ازدواجمون انجام شد
سه هفته بعد از عروسیمون متوجه عقب افتادن پریودیم شدم و یه سری علائم که سری رفتم آزمایش بتا دادم
تمان تنم پر از استرس بود
وقتی پرستار گفت مثبته تمام تنم یخ زده بود تا خونه پیاده برگشتم و گریه میکردم
و همش تو ذهنم به این فک میکردم که من دانشجوام هنوز تو خونه خودم نرفته ام تو یه اتاق تو خونه مادرشوهرمم
پدر مادرم سه ماه دیگه منتقل میشن میرن یه شهر دیگه بابت کار بابام، شوهرم هنوز کار ثابتی نداره و....
اینا یه طرف
و مامان و حرفاش یه طرف، حرفهایی که همیشه من رو آزرده میکرد، که تو اگه نبودی من طلاق میگرفتم من مجبور نبودم زندگی با بابات رو تحمل کنم من به پای تو نشستم تو یهویی شدی و.... و عصبانیت های من تو هر بحثی که در آخر بهش میگفتم مگه میشه آدم یهویی باردار بشه، من رو مینداختی و... درد ها و زخم های که مادرم بهم میزد، بعد از عروسی من خروج من از خونه شده بودم یه غریبه رفتارهایی که تو همون چند ماه اول میکرد و....
ترسیدم ترسیدم ترسیدم تنها بودم 😔
همسرم هم موافق نبود در واقع اونم آماده داشتم بچه نبود اونم سنی نداشت...
و فقط ذهنم رفت سمت یه دوستم بهش زنگ زدم گفتم باردارم نمیخوام نمیدونم چیکار کنم، گفت صبر کن خالم یه شماره داره و...
من دو روز بعد با یه شیاف تلاش کردم بچه ام که تو هفته پنجم بود بندازم... نشد ساک جم شده بود آسیب دیده بود اما نیوفتاد، یک روز بعد آمپول گرفتم سه تا، به خونریزی افتادم، خونریزی کم بود و بعد چهارمی هم روز بعد زدم
نگم که چه ها بهم گذشت نگم که لخته باقی مونده بود و کنده نمیشد و.... این دوره ده روز بر من گذشت داغون شدم هم روحی هم جسمی،،، چون هم زمان با من خواهرشوهرم چند سال بود که در تلاش بود و بچه میخواست و من فقط اشک میریختم
تماااام شش ماه بعد از اون ماجرا به استرس گذشت که نکنه باردار بشم باز هیچی بلد نبود هیییچ کاری و فقط تو گوگل میگشتم،،، روم نمیشد از کسی بپرسم چون کسی رو نداشتم فقط خانواده همسرم کنارم بودن که به هیچ وجه در این مسائل هیچی ازشون نپرسیدم...
جلوگیری رو اول با قرص تا شش ماه پیش گرفتم و بعد کاندوم، از یک سال اول زندگیم جز ترس و استرس شرایط سخت و... چیزی یادم نمیاد، از چیزایی که بلد نبودم و از رفتن خانوادم که شاید بودنشون هم فرقی به حالم نمیکرد
و من تنها بودم...
شش سالی از ازدواجم گذشت زندگیم رو دور افتاده بود تصمیم گرفتم باردار بشم شش ماه تلاش کردم پیش پزشک رفتم و... کلی قرص و امپول ووووو استرس
جواب نگرفتم،،، رفتم پیش دکتر مجرب تو یه شهر دیگه که با کلی آزمایش و سونو رنگی و... که یک ماه طول کشید گفت کمی پرولاکتینت بالاس و هیچ مشکلی نداری ، البته یک ماه هیم دارویی نخور اون حجم امپول قرص حجم تخمدونات رو چند برابر کرده... بعد از مصرف فقط یه پزشک تو شهر خودت سر بزن جهت چکاب وزن کم کن بهت کمک میکنه ( وزنم نود کیلو بود، وزن نرمال بین شصت و پنج تا هفتاد هست)
و من با امید برگشتم سه چهار ماه گذشت ولی بازم بی نتیجه
رفتم پیش یه پزشک گفت وزنت زیاده باید کم کنی من تو اون دوره هفده کیلو کم کردم و بازم در اقدام بازم بی نتیجه
تو این مدت دو سه بار نوسان پرولاکتین داشتم که یه بار به صد و چهار رسید که احتمال تومور هیپوفیز دادن... چه ها که نگذشت... بعد از دارو و ام آر ای گفتن نرمال شدی و هیچ چیزی نیست، نتیجه رو با گریه به دکتر دادم گفت برو آرامش داشته باش ده کیلو باقی مونده وزنت رو کم کن و بیا هزار روش هست تو نگران هیچی نباش
الان نه و سال شش ماهه که از ازدواجم و از اون اتفاق میگذره، و من سه و سال و نیمه که در تلاشم
با هر پریودی اشک ریختم با هر عقب افتادنی قلبم به تپش افتاد...
پیش مشاور رفتم چون از لحاظ روحی داغون بودم...
بارها به خدا التماس کردم و گفتم غلط کردم، تو هدیه دادی من پس زدم...
دو ماه پیش واسه دیدن خانواده ام رفتم شهری که هستن
زخم زبونای مادرم، زخمم رو کاری تر کرد...
به درد برگشتم دردی که نمیتونی ازش برای کسی حرف بزنی چون شبیه به توف سربالاس دو ماهی تو خودم بودم
خیلی برای بارداری تلاش نکردم، بازم شروع کردم به کاهش وزنم به اون میزانی که دکترم ازم خواسته... دیروز با تغییر هورمونی و لکه بینی بازم بهم ریختم کمی حالت افسردگی و با دیدن فیلم آخر شبی،،، سورنجان،،، که شرایط شبیهی داشت، زخم دلم باز شد و قد یه دنیا گریه کردم... دیشب برای اولین بار تو دلم گذشت که مامان نمیبخشمت....
دیشب بازم مثل هزاران بار دیگه من از ته دل گریه کردم همسرم نوازشم کرد و من تو دلم کلی حرف داشتم و فقط قورت دادم
همسرم این سالا همراه بود، خانواده همسرمم همینطور که گاهی حسرت میخورم چرا خانواده من این شکلی نیستن
و الان چشمم به دست خداست، البته بوده و هست...❤️