وااااای کمرم خم و راست نمیشه دیگه
صب با شوهر رفته بودیم باغ و صبحانه و پیاده روی
وقتی رسیدیم خونه حدود ساعت ۱۰ بود دیدم دوتا خواهرشوهرام اومدن خونه مادرشوهرم که طبقه پایین من میشینه رو تمیز کنن مثلا...چهار تا موکت گننننده شستیم 😑😖اصلا وظیفه من نبود ولی نمیدونم چرا موندم و کمک کردم آخه ۴ تا جاری دارم از خودمبزرگتر😑😐😟
دارم میمیرم یعنی غیرقابل توصیف
هی میگفتن مگه غذا نمیخوری تو چرا اینقد ضعیفی و تنبلی و فلان
همه جاریامم خودشو راحت کردن بهونه اوردن از همون حرصم گرفته
تازه فرداهمقراره بیان موکتارو پهن کنن یه فرش بشورن و آشپزخونه رو تمیز کنن انتظار دارن برم کمک...ولی واقعا دیگه کششی ندارم بدنم کوفته صده انگار کتک خوردم😟🥺دستام آتیش میگیره پوستش رفته از بس پارو زدم و برس کشیدم😭😖
با جاریمهمسایه ایم.دخترش که مجرده خیلیییی باهم صمیمیم همه کاراشون میرفتم و کاراشونو راه میندازم و خیلی خرج و کمک و همه چی اصلا
بعد دیشب که خواهرشوهرمگفته بود فردا میایم اونجا شمام بیاین فلان اصلا خبر نداشتم موکت میشوریم
به دختر جاریم گفتم که بیا باهم بریم و فلان گفت به من که نگفتن به تو گفتن!!! ( آخه خیییلی صمیمی و خوبیمباهم تعجب کردم شاخ دراوردم از حرفش یجوری شدم) بعد عصر که دیدن کار میکنیمجاریم جیم زد رفت پیش برادرشوهرم مغازه
دخترشم به بهونه کاور گوشی گرفتن پسر خواهرشوهرمو برداشت رفتن اون سر شهر درواقع فرار کردن و رفتن گردش
خیلی دلم سرد شد خیلی صمیمی بودیم انتظار نداشتم
بعد عصر که داشتیم تموممیشدیم دختر جاریماومده با خنده و خوش و بش
منم زیاد گرم رفتار نکردم خسته هم بودم دیگه بدتر...هی میگف چیشده چیشده
رفت خونشون پیام داد چیشده😏😏😏😏