از خودم داستان ننوشتم واقعیت زندگیمه
مامانم دوماهه تو بیمارستانه یه مدتم تو بخش ای سیو بستری بود.یه ماهه داره دیالیز میشه و شده پوست استخون دوهفتس اصرار میکنه که من میخوام برم خونه درصورتی که شرایطشو ندارو حالش زیاد خوب نیست حتی نمیتونه درست راه بره منم تو موقعیت سختیم باید هرروز وهرشب پیش مامانم باشم ولی میدونم اگه با این وضعیتش به خونه برگرده براش گرون تموم میشه وتوموقعیت سخت تری قرار میگیرم بعداز مرخصی هفته ای دوبار هم باید دیالیز بشه برا همین مجبوریم بریم شهر من.... من تک فرزندم خواهر برادرم ندارم که یکم کمکم کنه فقط خالمه که با وجودمشکلات عصبی گاهی اوقات کمکم میکنه .میدونن خیلی سخته دوماه تو بیمارستان بستری باشی حال مامانمو درک میکنم ولی اون اینگار درکی از حال من نداره من نمیتونم تا زمانی که مامانم حتی نتونه درست راه بره این ریسکو قبول کنم که بیارمش خونه اگه یه اتفاقی بیفته چی؟امروز برا استراحت اومدم خونه خالم به جای من رفت بیمارستان حالا زنگ زد گفت که مامانمم مدام خودشو میزنه ومیگه من دیگه نمیتونم تحمل کنم منو ببرید ازینجا
ببخشید طولانی شد