یکی از دوستان نزدیک من که دختر پر شور و هیجان و با احساسی بود ۸سال قبل با عشق و علاقه زیاد ازدواج کرد!
مادرش از اول با داماد مشکل داشت و از دامادش خوشش نمیومد و کلا روی همه چیز پسر بیچاره عیب میذاشت از ظاهرش گرفته تا رفتار و موقعیت و کارش و حتی حالاتش
کم کم با گذر زمان و حرفایی که دوستم از مادرش میشنید و سرکوفتها، اون همه عشقی که بینشون بود از دل دوستم رفت دیگه شوهرش را دیو میدید خودش میگفت اصلا دیگه دلم نمیخواس تو اجتماعات و مهمانی ها کنار شوهرم ظاهر بشم!
بعد از چند وقت به من میگفت، بخدا حتی وقتی میاد طرفم دلم نمیخواد دستش بهم بخوره نسبت بهش دیگه بی احساسم و حتی رابطه باهاش برام نفرت انگیز شده!
کار به جایی رسید که تصمیم جدی به جدایی گرفت
اما شرایط مهاجرتشون اوکی شده بود
و تصمیم گرفت مهاجرت کنه و بعد از مهاجرت جدا بشه
خودش بهم گفت به محض اینکه از ایران رفتیم و از مادرم دور شدم و ارتباطم با مادرم کمتر شد
دوباره کم کم خوبی های شوهرم به چشمم اومد
کم کم حس و حال بد ازم دور شد
دوباره نسبت به زندگی زناشوییم شور و شوق پیدا کردم
و دوباره عاشق شوهرم شدم و مثل اوایل ازدواج برام جذاب و دوست داشتنی شد!
الان ۴ سال هست که از مهاجرتش میگذره و یه پسر ۲ ساله داره و عاشق و راضی از ازدواج و زندگی مشترکش
خودش میگه حرف ها و رفتار مادرم ناخواسته زندگیم را سیاه کرده بود و دلزده از ازدواجم و بی علاقه به همسرم کرده بود و این دوری از مادرم و انرژی های منفی اون باعث تولد دوباره در زندگی مشترکش شده!