میخوام این داستان رو تعریف کنم تا کسی مثل من درگیر عشقای توخالی نشه
قبل ازدواجم یه بار به پسری اومد تو اینستا و بهم گفت میخوام باهات باشم و از این حرفا. خلاصه من کلا خیلی رو نمیدادم. محل نذاشتم. اما انقدر پافشاری کرد که فقط به حرفاش گوش دادم. وقتی حرف میزد خیلی بهم موج مثبت میداد. چیزایی که درباره رفتارهای یه مرد میگفت. خیلی فهمیده به نظر می اومد. جوری درباره رفتار مردها با زن ها و این چیزا حرف میزد که انگار حرف دل منو میزد. خلاصه من واقعا باور کردم و باهاش قرار گذاشتم. رفتیم یه کافیشاپ. از قیافش خوشم نیومد اما اون حداقل تو ظاهر خیلی از من خوشش اومده بود. همون اول هم خیلی غیرتی رفتار کرد که دوست ندارم روسریت بره عقب و ...
خلاصه منم کم کم ازش بدم نیومد. محبت میکرد و من دلبسته میشدم.
پیام میدادیم و تلفنی طولانی صحبت میکردیم. دو سه بار دیگه بیرون قرار گذاشتیم که هربار کافه و اینجور جاها بود. راحت خرج میکرد. حرف نامربوطی هم نمیزد.
از همون اول توی پیامهای اینستا هم گفته بود من وقت دوستی و ... ندارم. برای ازدواج میخوام. و من با این شرط باهاش رفتم که این دیدن ها آشنایی قبل ازدواج باشه. واقعا هم مهندس بود و سرش خیلی شلوغ بود
یه روز بهم گفت بریم فلان جا که اونجا توی شهر بود. من گفتم ممکنه کسی ببینتمون. اما آخرش رفتم و خلاصه اونجا یهو بهم گفت اگه بگم بیای بریم خونمون قبول میکنی؟ من گفتم نه. فکر کردم شوخی میکنه. فکر کردم داره امتحانم میکنه. گفتم نه معلومه.
خلاصه کلی باهام حرف زد که خونه هم مثل همینجا فقط میشینیم حرف میزنیم. گفتم اگه قراره ما ازدواج کنیم چرا خونه؟ گفت فرقی نداره اونجا راحت تره.
منم بهش وابسته شده بودم. حرفاش روم اثر داشت. مثل آدمی که چشم و گوشش بسته شده.