پانزده سالم بود که فهمیدم واسم خواستگار اومده و خانوادم راضی هستن چون پسر خوبی بود و پدرش از آشناهای دور مامانم بود باهام صحبت کردن طرف پسر خوبیه خانوادش خوبن پسر زرنگیه باهاش ازدواج کنی خوشبخت میشی منم هیچی از ازدواج نمیدونستم که باید مسولیت سنگین قبول کنم نمیدونستم که یه دفه پا میزارم به دنیای حقیقی و پر از،مشکلات