من قبل هم تاپیک زدم که خانوادم خیلی به شوهرم بی احترامی کردند و کلا ازش بد می گویند و خوششون نمیاد چون مامانم از اول با ازدواج ما مخالف بود.ولی به نظر من که زنش هستم آدم سازگار، صلح طلب و مهربونیه.خیلی باهاشون خوب بود و در خدمت ما بود و اهل قهر و کینه نبود. اما بعد از سالها اذیت و آزار ،بالاخره با یه تهمت اساسی کاری کردند که اصلا نمیاد خونه مامانم ومن تنها میرم.خانوادم هم کوچکترین قدمی برنداشتند که شرایط درست بشه.(پدرم مظلوم و خنثی است و این کارها را مامان و خواهر برادرم کردند)
الان پدر من متاسفانه سرطان گرفته و من بشدت ناراحتم.. اما اینکه نمیاد دیدن بابام خیلی دلم را به درد آورده....انگار دیگه نمیتونم دوستش داشته باشم .اصلا حرف و دعوا هم اثری نداره....حتی میگه "من هم هیچگونه انتظاری از تو برای خانوادم ندارم و تو هم هیچ کاری نکن"
زندگی خودمون خیلی خوب و آرومه و هیچگونه بداخلاقی یا رفتار بدی نداره و بهم علاقه داره.اما چون برای بابام کوتاه نمیاد داره تو ذهنم سیاه میشه.
سوال..... به نظرتون زندگی اینجوری فایده داره دیگه؟