قدیما یکی از اشناهای مادربزرگم ای شب از دستشویی میاد بیرون ای مار سیاه می بینه سریع میکشه مار رو میره خونه اش نصفه شب میان دم در خونه اش که بیا واسه مرده ما روضه و اینا بخون می برنش اینم میره اونجا که میره می بینه توی قبر همون مار سیاه هست تعجب میکنه بهش میگن خب تو الان دوست ما رو کشتی خودش و نمی بازه شروع میکنه روضه خوندن توی متن روضه میرسه به جای که اسم امام حسین (ع) و میاره همشون گریه میکنن یکی اشون میاد جلو میگه من پیشوای جن های مسلمان هستم کلی بهش سنگ و یاقوت میدن و سالم بر می گرده خونه اش یکم از سنگا که بهش دادن میریزه در خونه اش صبح که بیدار میشه می بینه سنگ عادی نیستن یاقوت و الماس و سنگ های خاصی هستن