2733
2734
عنوان

داستان زندگی من هانیه .....

| مشاهده متن کامل بحث + 7327 بازدید | 189 پست

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2731
فعلا نمیتونم بذارم اخرشب بقیه شو میگم از همتون عذر میخوام اما همسرم خونست

از قبل اماده اش میکردی

کاربر ترکیده ام 😎برا مادران بی بچه و بخت گشایی دخترهای مجرد و حاجت روایی هممون یه صلوات محمدی پسندبفرستین😍😍😍😍😍 
2738

فصل. و پارت چهارم

ماهان از شنیدن حرفم جا خورد معلوم بود اصلا توقع یه همچین حرفی رو نداشت بعدنا فهمیدم هیچ وقت به خودش اجازه نمیداده به من فکرم بکنه به خاط فاصله طبقاتی و اینکه ما یه شهر دیگه بودیمو احترامی که برای پدرم قایل بود با این حرفم غافلگیرشدو یکم زد به شوخی قطع کرد اما من سبک شده بودم از بیان عشقی که پنج سال تو دلم بود استرس اینو داشتم که راجع به من چی فکر میکنه اما سبک بودم و اونشب راحت خوابیدم  فرداش ماهان بهم حرف زد و ازم پرسید از تصمیمت مطمینی و منم بهش گفت اره و اونم گفت راستش من هیچ وقت به تو فکر نمیکردمو اصلا تو رو لایق خودم نمیدیدمو خیلی خوشحالمو این بود شروع یه رابطه کاملا دوستانه اولش فکر میکردم ماهانم باید مثل شاهین مدام پاپیچم بشه و هی زنگ و اما اون کجا و این کجا حد و خدود خودشو میدونست اذیتم نمیکرد بهم اعتماد داشت بذارید یه خاطره براتون بگم یروز با دوتا از بچه ها میخواستیم بریم بیمارستان بکیشون وقت دکتر داشت و بعدکلاس رفتیم ماشان نگو تو خیابان که راه میرفتیم ماهان تو یه مغازه بوده و منو میبینه و دنبالمون میاد که ما میریم تو بیمارستان بهم زنگ زد و منم چون اوایل فکر میکردم مثل شاهین و الان شک میکنه با کی ام و چی ام جوابشو ندادم اونم نگران میشه نکنه چیزیه هی زنگ میزد و از اونجا که با دوستام بودمو پیش خودش فکر میکنه شاید خوشم نیاد کسب از رابطه ما چیزی لدونه جلو نمیاد خلاصه منم دیدم هیزنگ میزنه گوش رو برداشتمو گفتم ببخشید تو اتاق نبودم گفته مگه کجایی گفتم کجا باید باشم خوابگام ماهان شکه شده بود و گفت هانیه تو الان تو بیمارستان فلان ردیف اول سالن کنار دوتا از دوستات نشستی یعنی اینو که گفت من از ترس و استرس و هیجان فقط میخندیدم و جرات نداشتم پشتمو نگاه کنم یه ربعی غش رفتم از خنده همه بهم نگاخ میکردن و خلاصه خودمو جمع کردمو پشتمو دیدم اما ماهان رفته بود خلاصه بهش زنگ زد و گفتم ببخشید دروغ گفتم فکر کردم شاید باور نکنی کجام و اون گفت وا مگه ما به هم شک داریم ماهان خیلی پسر پاک و مهربونی بود واقعا همچین ادمهایی کاش تو دنیای اطراف ما زیاد باشن خلاصه که من و ماهان باهم خوش بودیم و اینو بگم رابطمون عاشقانه نبود بیشتر دوستانه بود از جنس سواستفاده و شاید یه عشق پاک که حتی دست همو حس نکردیم من از ترم پنج تا ترم ۷ باهاش بودم و شاید چهار پنج بار همو دیده بودیم اون سخت مشغول کار و پیشرفت شغلی منم سرم تو درس تو روز یکی دوباری حرف میزدیمو اکثرا پیام میدادیم اخه اون تو کتر و خونه زیاد نمیتونست صحبت کنه واقعا جنس محبتمون فرق داشت 

حالا از خانواده ماهان بگم که پنج تا برادر بودن دوتا برادر بزرگتر از خودش بعد سامان و یکی دیگه و یک خانواده کاملا سنتی که برای ازدواج پسرهاشونم باید نوبت رعایت میشد یعنی اگه ماهان میخواست ازدواج کنه اون دوتای دیگه اول باید میرفتن همون اوایل دوستیمون برادربزرگش زن گرفت و اینم بگم اون تابستون و عیدی که من و ماهان باهم بودیم تقریبا مامانم از نگاههامون فهمید یه خبرهایی هست و این شد شروع جنگ ما

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز