داستان زندگی
پارت 1
سلام من هانیه ام ۳۵ سالمه و میخوام داستان زندگیمو براتون تعریف کنم من تو یه خانواده هفت نفره زندگی میکنم سه برادر و دو خواهر دارم که من بچه سومم ما تهران زندگی میکنیم اما خانواده پدریم درکاشان زندگی میکنن به خاطر همینم ما اکثر عیدا میریم کاشان و تابستونا اونا میان تهران ،نزدیکای عید بود و من خوشحال از اینکه میریم کاشان و اونجا میتونم دخترعموهامو ببینمو باهم خوشبگذرونیم چند روز مونده به عید راه افتادیم و رفتیم کاشان سرزمین پدری اونجاهم برای خودمون خونه داشتیم و من همیشه از این موضوع ناراحت بودم چون اگه نداشتیم میرفتیم خونه پدربزرگمو اونجا میموندیم و بیشتر بهمون خوش میگذشت شب رسیدیم و به ذوق اینکه صبح میرم خونه عموم پیش سارا خودمو با بدبختی خواب کردم صبح زود از خواب بیدارشدمو صبحونه نخورده گفتم من رفتم و همه میدونستن من کجا میرمکار هرسالم بود خونه عموم چندتا کوچه با ما فاصله داشت و شریع رسیدمو شروع کردم به زنگ ردن که خود سارا گفت کیه این وقت صبح و تا صدای منو شنید بدو خودش اومد درو روم باز کرد و بعد حدود ۶ ماه همدیگرو بغل کردیم و ریز ریز حرف میزدیمو میخندیدید زنعموم که از پشت پنجره منو دیده بود اومد تو حیاط و احوالپرسی یادمه اون موقع ۱۵ سالم بود من یع دختر با پوست سفید چشم و ابروی مشکی ام اما سارا برعکس من سبزه است و یه دخترعمه امدارم که همسن منو ساراست به اسم فاطمه که اونم سبزه است برای همین وقتی ما سه تا باهم بودیم همه از دور منو میشناختن و کلا تو چشم بودم اما بیشتر تو چشم بودنم به خاطر زبونم بود اخه برعکس سارا و فاطمه من اصلا خجالتی نبودم و خیلی سرزبون داربودم و خوش خنده خلاصه که با سارا رفتیم خونه فاطمه و از اونجا سه تایی خونه پدربزرگم که اونجا پیش هم باشیم و اتفاقای زندگی من از همونجا شروع شد