بچه که بودم حدودا ۱۰ سال ...۹ سال...شایدم ۱۱ سال😶😶😶
با یه عالمه قرو فرو نازو ادا راهی خونه مامان بزرگم شدم😞😞😞
حالا چرا؟چون عمم همین امروز از ماه عسل برگشته بودو شب همه خونه بابابزرگم دعوت بودیم ...😐😑
هووف بگذریم😞😟!
اقا من نشسته بودم رو مبل که دیدم مامان بزرگم مادر شوهر عممو صدا کردو به دنبالش بقیه رو 😶😶
و یه نایلون رنگی رنگیم دستش بود🙄🙄
همرو صدا زد برن اتاق طبقه بالا ..
مامانمم رفتو منم هلک هلک افتادم دنبال مامانم که داد زد سرم هااا تو کجا😟😟😟😤!
گفتم وااا منم می خوام بیام سوغاتی بگیرم😜😜
مامانم با دهن کجی ادامو دراورد و گفت هه هه کسی نیست برات سوغاتی جمع کنه😐😐😐 برو بکپ سر جات 😲
شاید بگین واو چه عصبانی😞😞 اخه تازه با بابام زده بودن به تیپو تاپ هم 😂😂 الان هردوتاشون عصبانی بودن ...