اول سلام،دوم این داستان ادامه موضوعه دیشبه اگر تازه اومدید داستانه دیشبو بخونید و نظراتتونو بگید برام خیلی مهمه.
بهار:
دیشب تا جایی گفتم که بهار گفت سومین اشتباهم زندگی دوباره با خانواده و پدره شکاکش بود.و اینم بگم کله پروسه زندگی تا درخواست طلاق بهار دو ماه طول کشید.
بهار:
پدرم که شکاک بود،حالا که مهر مطلقه هم بهم خورده بود بدتر شده بود،تو این اوضاع خواهر و برادرم هم ازدواج کردن و رفتن و من تنها تر شدم،دوست پسر گرفتم و هی بهم میخورد دوستیم باهاشون و بعد از چند وقت هی کات میکردم.
هفت سال بعد از طلاقم رفتم موبایل فروشی تا موبایل بخرم که صاحب موبایل فروشی که پسره جوونی بود،هی به انگشت حلقم نگاه میکرد و آخر طاقت نیوورد و گفت ببخشید شما قصد ازدواج ندارید.
مات شدم و فقط تونستم موبایلمو بردارم و از مغازه بزنم بیرون،اما دوستم تو مغازه مونده بود،رفتم دسته دوستمو کشیدم که از مغازه بیارمش بیرون،یهو پسره آستین لباسمو کشید و با خشونت گفت،یه سوال پرسیدن که این کارا رو نداره،قصد ازدواج داری یا نه؟
بهش گفتم نه اما دوستم دستمو نگه داشت و گفت دروغ میگه،قصد ازدواج داره اما داره خودشو میگیره.
داشتم شاخ در میووردم بهش گفتم ملی چی میگی؟؟گفت بابا خب یه آشنایی ساده که این حرفا رو نداره.
منم قبول کردم و با پسره شماره تماس رد و بدل کردیم.
(هر چند از نظره منه مشاور این وسط یه چیزی اشتباهه اما به روش نیووردم،نمیخواست با پسره آشنا بشه و بعد یهو نرم شد!!!)
حدود شیش ماه دوست بودیم،دوتا خواهر داشت و یه برادر و بچه آخر خانواده بود یکی از خواهراش کانادا زندگی میکرد و هر موقع حرفه خواستگاری میشد میگفت منتظرم خواهرم بیاد بعد بیام خواستگاریت،البته تو همون اوایل دوستی بهش گفتم که من قبلا ازدواج کردم و مسعود(همون پسره مغازه)گفته بود برام مهم نیست،اما کاش که براش مهم بود و منه بدبخته خاک برسر دوباره گول نمیخوردم،این بار بدتر از بازه قبل و دوباره زد زیره گریه.
هستید بگم بقیشو یا نه؟؟