مادر بزرگم 1 سال میشد که فوت شده بود فامیلا چون ترس داشتن اگ بگن مادرم حالش بد بشه چیزی نگفتن تا ما خودمون رفتیم مسافرت و فهمیدیم خیلی بد بود مادرم اشک میریخت دست منو گرفته بود دلم سوخت خیلی وقتی از مسافرت اومدیدم مامانم ظهری 20 دقیقه خوابش برده بود وقتی بلند شد گفت مامانم آومد خوابم گفت دارن برام آیه میخونن من اصلا هنگ کردم آخه اعتقاد به این چیزآ نداشتم