از خیلی وقت پیش صحبتش بود که دایی مامانم منو واسه پسرش میخواسته من همش به مامانم اینا میگفتم نه اینطور نیس داییت قضیه زنش از اون افاده ای هاس هیچوقت همچین کاری نمیکنه مادرم میگفت نه اینا تو رو میخوان راستش منم زیاد از پسره خوشم نمیومد خیلی خجالتی و بی زبون بود پسره تا جایی که میدونم لکنتم داشت البته مسخره نمیکنم ولی من مرد خجالتی خوشم نمیاد خیلیم متکی به خانوادشه حالا بماند تا این شد که من با یه پسری آشنا شدم اون خانوادش فرهنگی مادر و پدر پسره دبیر بازنشسته ان مادرم میگه نه همون داییم ولی من واقعا این پسرو دوستش دارم به اون فکر نمیکنم نمیدونم چرا خودش و خانوادش به دلم نمیشینن از طرفی با این پسره هم قول و قرار ازدواج گذاشتیم
ب ازدواجی ک دوست نداری تن نده از قدیم گفتن علف باید ب دهن بزی شیرین بیاد اگ حتی علاقه ی کمی بهش نداری دست تو دستش نشو و بشدت مخالفت کن این تویی ک آیندتو میسازی
هیچ وقت تنهایی زندگی عادت نشد !از روزی ک فهمیدم تنها افریده شدیم تا امروز زجر کشیدم فقط گاهی تونستم ذهنمو منحرف کنم از اصل قضیه اما تنهایی انکار ناپذیر بود همیشه ...توهم تنهایی مث من !