من با یکی دوستام میرفتیم مهمونی و دورهمی و اینها. یه شب گودبای پارتی یه بنده خدایی بود ماهم رفته بودیم شوهرم و دوستش هم اومده بودن. دوستای ما با آشنا شدن و ماهم با هم آشنا کردن. اوایل اصلا ازش خوشم نمیومد. خیلی خودشو میگرفت منم جدیش نگرفتم تا اینکه کم کم بیشتر منو شناخت فهمید اونقدرا ک فکر میکرده اهل مهمونی و این شیطنت ها نیستم. بعدش دیگه ازدواج کردیم 😊