2733
2734
عنوان

♦️♦️حکایت♦️♦️

163 بازدید | 2 پست

روزی ارباب لقمان

خربزه ای در دست وارد منزلش شد

و لقمان را صدا کرد و خربزه را قسمت قسمت کرد

اولی را به او داد

لقمان چنان با لذت و ولع خورد که اربابش

دومی و سومی و بعدی و بعدی را نیز به او داد.

نوبت به آخرین قسمت که شد

ارباب آنرا خودش بدهان گذاشت

که ناگهان از فرط تلخی زیاد آنرا از دهانش بیرون انداخت

و رو بلقمان با تعجب گفت:

تو چگونه خربزه ای به این تلخی را با این شیرینی خوردی

و لب فرو بسته ، هیچ نگفتی؟!

گفت:


گفت من از دست نعمت‌بخش تو

خورده‌ام چندان که از شرمم دوتو( دولا)


شرمم آمد که یکی تلخ از کفت

من ننوشم ای تو صاحب‌معرفت


گر ز یک تلخی کنم فریاد و داد

خاک صد ره بر سر اجزام باد


از محبت تلخها شیرین شود

از محبت مسها زرین شود


مثنوی معنوی

عقلم بدزد لختی چند اختیار دانش                                 هوشم ببر زمانی، تا کی غم زمانه                                                 


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730