روزی ارباب لقمان
خربزه ای در دست وارد منزلش شد
و لقمان را صدا کرد و خربزه را قسمت قسمت کرد
اولی را به او داد
لقمان چنان با لذت و ولع خورد که اربابش
دومی و سومی و بعدی و بعدی را نیز به او داد.
نوبت به آخرین قسمت که شد
ارباب آنرا خودش بدهان گذاشت
که ناگهان از فرط تلخی زیاد آنرا از دهانش بیرون انداخت
و رو بلقمان با تعجب گفت:
تو چگونه خربزه ای به این تلخی را با این شیرینی خوردی
و لب فرو بسته ، هیچ نگفتی؟!
گفت:
گفت من از دست نعمتبخش تو
خوردهام چندان که از شرمم دوتو( دولا)
شرمم آمد که یکی تلخ از کفت
من ننوشم ای تو صاحبمعرفت
گر ز یک تلخی کنم فریاد و داد
خاک صد ره بر سر اجزام باد
از محبت تلخها شیرین شود
از محبت مسها زرین شود
مثنوی معنوی