فکر اینکه 5سال دیگه میرم تو سی سالگی و با دنیای جوونیم خدافظی میکنم دلهره میگیرم
من از نوجوونیم هیچ وقت اونطور که دلم میخواست نپوشیدمو نخوردمو نگشتم...حتی نذاشتن دورهمیای دوستانه برم..
جوونیمم همینطور،فک کردم با عشقم ازدواج کردمو دیگه نوبت منم رسیده خوشبختیو بچشم اما افتاده بودم ته چاهو خبر نداشتم
نه مسافرتی نه خریدی نه خنده از ته دلی هیچی...
هر چی یادم میاد فقط منتظر روزای خوب بودم که هیچوقت نیومدن،همیشه میگفتم این روزا بگذره بره زودتر بلکه. روی خوش زندگی رو دیدم.
اما نه،اسیر زمان شدم انگار