داداشم بچه بود خیلی تشنج میکرد یه روز تب کرد تشنج کرد بابامم خونه نبود مامانمم کلی جیغو داد گریه کرد یهو یه پیرمرد اومد جلو در خونمون گفت خوب میشه نترس بعد رفت مامانم درو بست دوباره باز کرد میخواست ببینه کیه کی بود دیگه اصلا پیداش نکرد اصلا نبود پیرمرده هم قیافش یه ارامش خاصی تو صورتش بود قیافش خیلی مهربون بود دفیقا از این ریش سفیدا بود خلاصه مامانم با زن عمو عموم بردنش دکتر بعد از چندروز مرخص شد دیگه بعداز اون تشنج هیچوقت دیگه تشنج نکرد اصلا نمیدونم مرده چی شد