با صدای محمد و باباش بیدار شدم ک حوله میخواست.محمد اومد بیرون از حمام.
موهاش عالی شده بود.از هرباری ک رضا کوتاه کرده بود بهتر شده بود، شایدم بهتر از هرباری ک آرایشگاه رفته بود.
علی بیدار شده بود و آروم از پنجره ویوی دریا رو نگاه میکرد و هیچی نمیگفت .نیم ساعتی بیدار بود و کاری ب ما نداشت.
محند رو لباس پوشوندم، با هم بستنی خوردیم و بسته ذرت رو برداشت تا باباش بیاد بیرون و بخورن با هم.
رضا ک اومد ، آریو هم بیدار شد.
قرار گذاشتیم زودتر بریم خونه.
صبح ک اومدیم ، در یخچال رو ک باز کردم.هنوز بو میداد.
ب رضا گفتم این بو طبیعی نیست.حتما توی خود یخچال هم چیزی خراب شده و مونده.
یک سری دارو و خوراکی های قدیمی رو ریختم دور.
چند بسته گل محمدی و نعنا و زیده و ... بود ک برداشتم با خودمون ببریم.
گشتم تا رسیدم ب یه ظرف در بسته.
توش برنج بود و یک لایه کپک.
البته بوی بدی نمیداد.
اونم انداختم دور.
خواستیم بریم چند تیکه ظرف بود شستم و رفتم سوییت بغل ک وسایل ماست ، و چند تیکه لباس و فلاکس و .... دخترونه ک از قبل داشتم رو آوردم ک بدم رضا آخر هفته میره تهران ، ببره برای دوستم ک سیسمونی جمع میکنه برای نیازمندا.
محمد هم انقد کچلمون کرد ک بازی کنین باهام ک باباش کمی باهاش ، با وسایبی ک اونجا داشت بازی کرد و در نهایت اجازه داد ک چند تا از وسیله هاشو ، بر خلاف قرار قبلی با خودش بیاره.
منم چند تا ظرف و چند جور حبوبات ک اونجا داشتیم رو برداشتم.
رضا یک بار با وسایل رفت پایین تا بذاردشون توی صندوق عقب.
و دفعه بعد اومد ک باهم بچه ها رو ببریم.
سوار ماشین ک شدیم و کمی دور شدیم ، رضا متوجه شد موبایلش رو نیورده و برگشتیم تا برداره.
بعد رفتیم فروشگاه.
برنامه داریم پک های خوراکی برای بچه ها درست کنیم تا ببره و ب دوستاش بده.
من پیاده شدم.ماسک زدم و دستکش پوشیدم.
ظرف یک بار مصرفی ک میخواستم رو نداشتن.ولی کلی خوراکی گرفتم.
بعد رفتم مغازه وسایل یک بار مصرف و ظرف و نی خریدم.
بعد هم رفتیم شیرینی فروشی ، شیری و بادکنک گرفتم.
از شیرینی فروشی ک برگشتم محمد پشت شیشه ماشین چند تا ظرف چیده بود و داشت از خوراکی پرشون میکرد.
توی فروشگاه ، خوراکی ها رو ک برداشتم ، ب صندوق دار گفتم من میرم ، همسرم میاد حساب میکنه.
نگران بچه ها بودم.
رفتم دیدم هردو خوابن.یکی بغل رضا و یکی روی صندلی من.
برگشتم خودم حساب کردم و دیدم وقت دارم ، پوشک هم خریدم.
بعد سریع رفتیم خونه.
من بچه ها رو بردم.هردو نق داشتن و گرسنه بودن.
یکی یکی شیر دادم.
آریو خوابید.
علی رو امروز ۳ بار شستم.فکر میکنم سرما خورده و دلش چاییده.
یک بار هم آریو، اونم اون خونه با اعمال شاقه و کمبود امکانات.
علی صد بار دمر شد و من صد بار برش گردوندم.بعد آریو همک بیدار شد ، دست ب یکی کردن و کار من دو برابر شد.
علی بهتر سرش رو نگه میداره ، اما آریو زود خسته میشه انگار و بینیش رو فشار میده روی زمین .میترسم نفسش بگیره.
البته دیگه آخر شب یاد گرفته بود سرش رو کج بذاره.
محمد ک فورا وسایلش رو برد توی اتاقش و بساط شهرسازیش رو راه انداخت.
علی خواب بود اما تا زمین میذاشتم بیدار میشد.رضا رو صدا زدم ک روی پاش بذاره تا نماز بخونم.
علی ک خوابیده بود ، گذاشته بودش ، نزدیک مبل نشیمن ، و رفته بود.
بر حسب عادت رفتم ب بچه سر بزنم ک دیدم نیست.
گفتم شاید بیدار شده با خودش برده تو اتاق.
یهو پاش رو از زیر مبل دیدم.
دمر شده بود و رفته بود زیر مبل.
صداشم در نمی اومد.رفتم بیارمش بیرون ، عضله پام گرفت.
رضا رو صدا زدم اومد ب سختی کشیدش بیرون.
بعد نشستم ظرف های یک بار مصرف رو روی میز چیدم و از هر خوراکی یکی توی هرکدوم گذاشتم.
چند تاش رو هم برای خودمون باز کردیم و خوردیم.
رضا اومد و قسمت بعدی فیلم آقازاده رو گذاشت و دیدیم.من همراه با شیر دادن ب بچه ها.
بعد شیرینی و شیر خوردیم.
محمد باز اصرار ک باهام بازی کنین.یک بار دیگه رضا رفت توی اتاقش ، ولی زود برگشت و کم بازی کردن.
رضا رفت جعبه ابزارش رو آورد و میز آشپزخونه رو ک باز میشه و دوبرابرمیشه درست کرد.
محمد هم قوطی وسایل مهندسیش رو آورده بود و کنارش داشت ازش یاد میگرفت .
بعد دیدم رفته توی اتاق و تخت رو سر و ته کرده ، برای رفع صدای تخت اینکار رو کرد ولی فهمیو ک یه قسمتایی شکسته و تا تونست ترمیمش کرد.
منم مشغول پک ها و بچه هابودم.
آخر شب برای رضا شام گرم کردم و خورد.هر چی ب محمد گفتم ، چیزی نمیخواست .
جای محمد رو کنار پدرش انداختم.
وقتی داشتم غذا حاضر میکردم ، نصف ظرف ها رو شستم.
چند تا خیار و هویج هم داشتیم ، گفتم نجاتشون بدم.
شستم.هویجی ک داشت خراب میشد رو خلال کردم گذاشتم فریزر.ب بقیش نرسیدم.
صدای گریه آریو تموم نمیشد.
رضا هردو تا رو نگه داشته بود.
من رفتمپیش بچه ها و رضا رفت سراغ شام خوردن.
محمد هم بیشتر توی اتاقش بود.
بالاخره وسایلی ک آورده بود توی نشیمن جمع شد و رفت توی اتاقش.
یک جعبه آبمیوه رو از وسط باز