2733
2734
عنوان

روزگار من و پسرام(۴۰)

326 بازدید | 8 پست

بچه ها دیشب خیلی بد خوابیدن.

علی ک بارها بیدار شد .

آریو اولش خوب بود ، ولی چون بعد ک بیدار شد ، رضا روی پاش گذاشت ، میخوابید ، اما همش خواب های کوتاه کوتاه.

بالاخره ب رضا گفتم این با شیر فقط ب خواب عمیقدمیره و شیرش دادم.

محمد هم توی خواب دو بار بیدار شد و رفت دستشویی.

صبح دور و بر ساعت ۷، طبق معمول آریو زودتر بیدار شد.ولی تخت خوابیده بود.

تا ساعت نه خواب و بیدار بودم ، ک رضا گفت بریم خونه بابام.هم یه سری وسایل بیاریم هم موهای محمد رو درست کنم.

هم ماشین کارواش بشه ، هم مدیر برج ک گفته بوده آب کولر ما میریزه توی بالکن پایینی رو ببینیم.

هنوز صبحانه نخوردهدبودیم.

گفت هیچی نمیخواد و میخریم.

بچه ها آماده بودن.فقط پوشکشون رو عوض کردم.

کیفشونورو بستیم‌و زدیم بیرون.

آریو دست بالاش بود و علی دست من.

محمد هم روی کنسول ببن راننده و شاگرد نشسته بود.

اول رفتیم نونوایی، و بعد هم هایپر مارکت.

رضا خامه و ذرت و شیرطالبی و یک بسته پوشک خرید.

بچه ها بغل من بودن دو تا و علی نق میزد.

محمد هم خورشو چسبونده بود ب من و جم نمیتونستم بخورم.

تا رفتیم زنگ بزنیم ک‌بابایب زود بیاد ، سر و‌کله رضا از فروشگاه پیدا شد.

این دفعه علی رو‌گرفت و رفتیم.

توی خونه ، اونا باز هرکدوم مشغول کار خودشون شدن .رضا دنبال مدارکش بود،

محمد کیف لوهزم خیاطی رو پیدا کرده بود و داشت با دستمال کاغذی برای داداشاش لباس میدوخت.

من بچه ها رو آماده کردم ، شیر دادم  و صبحانه خوردم.وسطش ، آریو رو هم‌گذاشتم روی پام.

یکی دو تا لقمه هم ب محمد دادم‌ولی بیشتر اسقبال نکرد.

رضا هم بالاخره بعد از کلی جواب تماس تلفنی دادن ، اومد سراغ صبحانه.

قبل از صبحانه برامون شیر طالبی آورد و با صبحانه نسکافه خوردیم.

بعد باز دوباره پروسه راضی کردن محمد برای کوتاه کردن موهاش شرو شد.

زیر بار نمیرفت‌و‌میگفت اول بازی.

رضا رفت پایین تا ب نگهبانی ک‌ماشین هارو میشوره ، عیدی بده.

منم بچه ها رو خواب کردم.

و در نهایت مجبور شدم هردو رو ببرم بشورم.

با اینکه آبگرمکن ترکیده بود ، اما آب گرم بود و برای شستن پای بچه مناسب بود.

بالاخره محمد راضی شد و قول گرفت ک بعدش با من با اسباب بازی هایی ک‌اونجا داره بازی کنیم.

ک ب رضا زنگ زدن ک از زاهدان براش انبه فرستادن و باید بره بگیره.

باز ب تاخیر افتاد حموم رفتن و سلمونی محمد.

دوباره اومد سراغ دوخت و دوز و پیشبند برای بچه ها درست میکرد و سرشون میکرد.

و کلی هم شاکی میشد چرا ، لباسا و پیشبندشون رو پاره میکنن.

برای پک های هدیه فردا از افق کوروش خوراکی سفارش دادم.

تا شب بیاره خونه خودمون.

بعضی چیزا رو نداشت منجمله ظرف یکبار مصرف.ک باید در راه برگشت بخریم.

محمد و رضا رفتن حموم و صدای داد و گریه و ماشین ریش تراش و قیچی و در نهایت سشوار بلند شد.

علی رو باز شستم و باز هردو خوابیدن.

منم کنارشون یک کم خوابیدم.چون خستگی بهم چیره شده بود.اگر نمیخوابیدم ، وقتی محمد از حمام میومد توان هیچ کاری رو نداشتم.

ب رضا گفته بودم ک مواد آبگوشت رو بریزیم توی زودپز و با خودمون بیاریم.

اما گفته بود ظهر برمیگردیم.ساعت نزدیک ۴ هست و هنوز برنگشتیم.

فکر کنم نیم ساعت یه خواب عالی کردم.

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار

با صدای محمد و باباش بیدار شدم ک حوله میخواست.محمد اومد بیرون از حمام.

موهاش عالی شده بود.از هرباری ک رضا کوتاه کرده بود بهتر شده بود، شایدم بهتر از هرباری ک آرایشگاه رفته بود.

علی بیدار شده بود و آروم از پنجره ویوی دریا رو نگاه میکرد و هیچی نمیگفت .نیم ساعتی بیدار بود و کاری ب ما نداشت.

محند رو لباس پوشوندم، با هم بستنی خوردیم و بسته ذرت رو برداشت تا باباش بیاد بیرون و بخورن با هم.

رضا ک اومد ، آریو هم بیدار شد.

قرار گذاشتیم زودتر بریم خونه.

صبح ک اومدیم ، در یخچال رو ک باز کردم.هنوز بو میداد.

ب رضا گفتم این بو طبیعی نیست.حتما توی خود یخچال هم چیزی خراب شده و مونده.

یک سری دارو و خوراکی های قدیمی رو ریختم دور.

چند بسته گل محمدی و نعنا و زیده و ... بود ک برداشتم با خودمون ببریم.

گشتم تا رسیدم ب یه ظرف در بسته.

توش برنج بود و یک لایه کپک.

البته بوی بدی نمیداد.

اونم انداختم دور.

خواستیم بریم چند تیکه ظرف بود شستم و رفتم سوییت بغل ک وسایل ماست ، و چند تیکه لباس و فلاکس و .... دخترونه ک از قبل داشتم رو آوردم ک بدم رضا آخر هفته میره تهران ، ببره برای دوستم ک سیسمونی جمع میکنه برای نیازمندا.

محمد هم انقد کچلمون کرد ک بازی کنین باهام ک باباش کمی باهاش ، با وسایبی ک اونجا داشت بازی کرد و در نهایت اجازه داد ک چند تا از وسیله هاشو ، بر خلاف قرار قبلی با خودش بیاره.

منم چند تا ظرف و چند جور حبوبات ک اونجا داشتیم رو برداشتم.

رضا یک بار با وسایل رفت پایین تا بذاردشون توی صندوق عقب.

و دفعه بعد اومد ک باهم بچه ها رو ببریم.

سوار ماشین ک شدیم و کمی دور شدیم ، رضا متوجه شد موبایلش رو نیورده و برگشتیم تا برداره.

بعد رفتیم فروشگاه.

برنامه داریم پک های خوراکی برای بچه ها درست کنیم تا ببره و ب دوستاش بده.

من پیاده شدم.ماسک زدم و دستکش پوشیدم.

ظرف یک بار مصرفی ک میخواستم رو نداشتن.ولی کلی خوراکی گرفتم.

بعد رفتم مغازه وسایل یک بار مصرف و ظرف و نی خریدم.

بعد هم رفتیم شیرینی فروشی ، شیری و بادکنک گرفتم.

از شیرینی فروشی ک برگشتم محمد پشت شیشه ماشین چند تا ظرف چیده بود و داشت از خوراکی پرشون میکرد.

توی فروشگاه ، خوراکی ها رو ک برداشتم ، ب صندوق دار گفتم من میرم ، همسرم میاد حساب میکنه.

نگران بچه ها بودم.

رفتم دیدم هردو خوابن.یکی بغل رضا و یکی روی صندلی من.

برگشتم خودم حساب کردم و دیدم وقت دارم ، پوشک هم خریدم.

بعد سریع رفتیم خونه.

من بچه ها رو بردم.هردو نق داشتن و گرسنه بودن.

یکی یکی شیر دادم.

آریو خوابید.

علی رو امروز ۳ بار شستم.فکر میکنم سرما خورده و دلش چاییده.

یک بار هم آریو، اونم اون خونه با اعمال شاقه و کمبود امکانات.

علی صد بار دمر شد و من صد بار برش گردوندم.بعد آریو هم‌ک بیدار شد ، دست ب یکی کردن و کار من دو برابر شد.

علی بهتر سرش رو نگه میداره ، اما آریو زود خسته میشه انگار و بینیش رو فشار میده روی زمین .میترسم نفسش بگیره.

البته دیگه آخر شب یاد گرفته بود سرش رو کج بذاره.

محمد ک فورا وسایلش رو برد توی اتاقش و بساط شهرسازیش رو راه انداخت.

علی خواب بود اما تا زمین میذاشتم بیدار میشد.رضا رو صدا زدم ک روی پاش بذاره تا نماز بخونم.

علی ک خوابیده بود ، گذاشته بودش ، نزدیک مبل نشیمن ، و رفته بود.

بر حسب عادت رفتم ب بچه سر بزنم ک دیدم نیست.

گفتم شاید بیدار شده با خودش برده تو اتاق.

یهو پاش رو از زیر مبل دیدم.

دمر شده بود و رفته بود زیر مبل.

صداشم در نمی اومد.رفتم بیارمش بیرون ، عضله پام گرفت.

رضا رو صدا زدم اومد ب سختی کشیدش بیرون.

بعد نشستم ظرف های یک بار مصرف رو روی میز چیدم و از هر خوراکی یکی توی هرکدوم گذاشتم.

چند تاش رو هم برای خودمون باز کردیم و خوردیم.

رضا اومد و قسمت بعدی فیلم آقازاده رو گذاشت و دیدیم.من همراه با شیر دادن ب بچه ها.

بعد شیرینی و شیر خوردیم.

محمد باز اصرار ک باهام بازی کنین.یک بار دیگه رضا رفت توی اتاقش ، ولی زود برگشت و کم بازی کردن.

رضا رفت جعبه ابزارش رو آورد و میز آشپزخونه رو ک باز میشه و دوبرابرمیشه درست کرد.

محمد هم قوطی وسایل مهندسیش رو آورده بود و کنارش داشت ازش یاد میگرفت .

بعد دیدم رفته توی اتاق و تخت رو سر و ته کرده ، برای رفع صدای تخت اینکار رو کرد ولی فهمیو ک یه قسمتایی شکسته و تا تونست ترمیمش کرد.

منم مشغول پک ها و بچه هابودم.

آخر شب برای رضا شام گرم کردم و خورد.هر چی ب محمد گفتم ، چیزی نمیخواست .

جای محمد رو کنار پدرش انداختم.

وقتی داشتم غذا حاضر میکردم ، نصف ظرف ها رو شستم.

چند تا خیار و هویج هم داشتیم ، گفتم نجاتشون بدم.

شستم.هویجی ک داشت خراب میشد رو خلال کردم گذاشتم فریزر.ب بقیش نرسیدم.

صدای گریه آریو تموم نمیشد.

رضا هردو تا رو نگه داشته بود.

من رفتم‌پیش بچه ها و رضا رفت سراغ شام خوردن.

محمد هم بیشتر توی اتاقش بود.

بالاخره وسایلی ک آورده بود توی نشیمن جمع شد و رفت توی اتاقش.

یک جعبه آبمیوه رو از وسط باز

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار

کرده بود و جامدادی ایش کرده بود.

مداد و خط کش و نی اش رو گذاشته بودم اتاقش و اون رو انداخته بودم زباله های خشک.ک آقا متوجه شد و کلی باهام دعوا کرد.

با پدرشوهرم صحبت کردم .

بعد هم مامانم زنگ زد.

خداروشکر تست کرونای برادرم منفی بوده و فقط یک آنفولانزا بوده بیماریش.

محمد روی پک ها برچسب زد تا یک چیزی بنویسم.

ولی خودش طاقت نیاورد و روی هرکدوم یه نقاشی کشید.

یه سری خوراکی دیگه کمه و پک ها کامل نیست.

از اُکالا سفارش دادم  و درخواست ارسال اکسپرس یک ساعته رو زدم.ولی گویا ثبت نشده بود.۵ دقیقه بعد ک متوجه شدم دیگه ارسال سریع نداشت و مجبور شدم ارسال رو برای فردا بین ۹تا ۱۱ انتخاب کنم.

رضا گفت ایرادی نداره ، تا اون موقع خوابی.

برای خواب همه رفتیم توی اتاق خواب.

علی روی پای رضا بود و آریو دمر شده بود روی تخت.

رضا یک عروسک‌میکی موس رو توی دستش کرده بود و باهاش نمایش میداد.

محمد هم یک عروسک جاسوییچی کوچیک آورده بود و طرف مقابلش بود.

همینجور ک بازی میکردن و محمد بلند بلند میخندید ، دوقلو ها هم محو تماشای اون ها شده بودن.

هیچکدوم شیر نمیخوردن.

علی بعدش کلی گریه کرد فقط بغل میخواست و راه رفتن.یک ربعی ک راه بردمش ، بعد همونجور ایستاده شیر دادم بهش تا رضایت داد بشینم.و کم کم ک کامل شیر خورد گذاشتمش روی پام و با یک دستما دلش رو بستم.

و آروم شد.

آریو رو هم توی دامنم نشوندم و داداشا رو بروی هم شدن.

کمی براشون شعر خوندم و هردو رو تکون دادم تا آروم شدن.و بالاخره آربو هم شیر خورد و خوابید.

جاش رو با علی عوض کردم.روی پا گذاشتمش و علی رو شیر دادم.

هردو خوابیدن.

محمد هم روی تخت داشت خوابش میبرد.

کلی گفتم تا رفت پایین پیش پدرش.

توی خواب ، پوشکشون رو عوض کردم ، علی بیدار شد.

بدنش رو با دست تکون دادم و با پیش پیش خوابوندمش.

آریو هم نق زد.کنارش دراز کشیدم شیرش بدم تا بخوابه .اما نخورد، همین ک کنارش رفتم ، خوابید.

اومدم بیرون ک یه چیزی بخورم و نوشته روی پک ها رو تکمیل کنم و بخوابم.

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2728
خواهش میکنم. خاطرات روزانس. من نکردم ، بقیه رو نمیدونم.

خخخ خیلی کار خوبی میکنی انشالا گل پسرات زنده باشن تنشون سالم

برای منم دعا کن خدا بهم یه گل پسر بده که خیلی دوست دارم اسمشو بذارم محمد علی

تیکر تولد یکسالی پرنسس مامانش😍❤️💋. حرفتو ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/607997559

استارتر خدا بچهاتو واست حفظ کنه عزیزم و به خودت توانایی ک داده ولی بیشتر بده واقعاخیلی سخته اصلا نمیدونم چطوری اینکارارو میکنی من ی پسر ۲۳ماهه دارم ک توش موندم دیگه شما ک ۳تا داری بنظرم سخترینش بچه بزرگت باشه چون نیازاش و توجهاتی ک میخواد از دوقلوها بیشتره درهرصورت خدا بهتون سلامتی بده و خوشبخت باشید❤

خخخ خیلی کار خوبی میکنی انشالا گل پسرات زنده باشن تنشون سالم برای منم دعا کن خدا بهم یه گل پسر بده ...

ان شاالله دو تا پسر بیاری ، 

آدم هرچی علی داشته باشه بازم کمه.

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار
2738
استارتر خدا بچهاتو واست حفظ کنه عزیزم و به خودت توانایی ک داده ولی بیشتر بده واقعاخیلی سخته اصلا نمی ...

ممنون عزیزم.

خدا بچه شمارو هم حفظ کنه.

بله دقیقا همینطوره ک گفتین.

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز