تو تاپیک های قبلیم راجع به علاقه ام به یک آقای مذهبی توضیح دادم و اینکه چطوری باید فراموشش کنم. مامانم تو بوفه ی بیمارستان کار میکنه و جمعه ها و سه شنبه ها من برای کمک به جاش میام بیمارستان. متاسفانه از شانس بدم وقتی از دربانی در می شدم، باهاش رو به رو شدم. میخواستم باب ادب سلام کنم ولی یک لحظه زبونم قفل کرد. نمیدونم وقتی یک آقای با حجب و حیا می بینم، چرا زبونم لال میشه. خلاصه همینجوری از پیشش گذشتم. الان داره با خودش میگه چه دختر بی ادبی! اعصابم خرد شده و حواسم رو نمی تونم از قضیه پرت کنم😔
خیلی کار بدی کردم میدونم ولی دست خودم نبود. بیایید کمی دلداریم بدید😭