دل شکستگی ات رو درک میکنم. تو بگو من با این همه صبر و محبت که در حق شوهرم کردم، حقم بود مطلقه بشم؟؟؟
من ۱۲ ساااااااااااال زندگی کردم. خیلی خیلی همسرم رو دوست داشتم. جون کندم برای زندگیم...پر از احساس و زنانگی بودم... حقم بود مطلقه بشم و الان تو ۳۸ سالگی، نه شوهری
نه بچهای
نه زندگی ای؟؟؟
من یک بچه هم از دست دادم تو اون زندگی. پسرم به دنیا اومد و همون لحظه زایمان فوت کرد. حق من بود این مصیبت رو ببینم؟؟؟
ببین دنیا معلوم نیست حسابش چهجوریه... فقط خدا میدونه...
کاملا معلومه از مرگ پدرت خشم داری... ولی این خشم رو به صورت درست مثل ورزش و غیره تخلیه کن و ناراضی نباش... چون اتفاقات دنیا و تصمیمات خداوند، چه بخواهیم و چه نخواهیم، رخ میده... نپذیرفتنش و ناحق دونستنش فقط ما رو خشمگین میکنه...
شاید خیلی از این خشم ها رو ناآگاهانه سر همسرت فرود میاری...
به من بگو حضرت فاطمه حقش بود که پدر نازنینی چون حضرت محمد رو از دست بده؟؟؟
ولی اون حضرت هیچ وقت گلایه نکردند... چون دنیا همینه...
مرگ
بیماری
ضرر مالی
رنج
طلاق
و ...
جروی از زندگیست... باید بپذیریم...
پس من هم بگم بسیاری از دوستانم که یک چهارم من فهم و شعور و زندگی داری و محبت و گدبانوگری و ... نداشته اند چرا زندگیشون پایداره و زندگی من اینجوری شد؟؟؟
دیگه وقتی تمام تلاشم رو کردم این دیگه خواست خداست. و باید بپذیرم....