امروز اومدیم ویلا بابام تو روستا از صب فامیلا دور همجم بودیم بد من کلی راه دوباره برگشتم دنباله شوهرم حدود ۳۰ دقیقه راهه. باز باهم برگشتیم ویلا
جیگر گرفته بود داشت ذغال درست میکرد منم نسکافه اوردم با شیرینی
انقد حالمخوب بود خودم داشتم همش تو دلم کیف میکردم از همه چی
دیدم ی بادی میزنه پاشدم ی روسری بیارم دخترمگوشاش باد نخوره آقا روسری و سرش کردم جیغ و دادش رفت هوا ی هو سیاااه شد منو میگی بخدا سکته زدم از ترس شوهرم اومدم ب دادم رسید دیدیم ی زنبور گردنشو نیش زده آخ مامان برات بمیره ترس و و حشت و درد تو چشاش بود حالا بدو بدو برگشتیم شهرمون بردیم بیمارستان بد هم شربت داد رفتیم خونمون النم تازه رسیدیم ویلا گرفتیم بخابیم انقدم از استرس و ناراحتی خابم نمیبره همش میترسم بچم چیزیش شه.
سری پیش هم اومدیم س روز مریض شد بچم
اولین بارم ک با شوهرم اومدیم تو راه برگشت تصادف کردیم
مامانم میگه بچه ک بودی اومدیم اینجا برگشتیم تو اوفتادی تو قابلمه شیر(سوختگی خیلی شدید داشتم ک هنوزم اثزاتش مونده رو بدنم)
کلا میگم بنظرتون اینجا برا من نحسه یا شانسی اینجور میشه