یه تازه عروس تازه داماد بودن که جفتشون خیلی بر و رو داشتن. دخترای زیادی دورور آقا پسره بود و زنش حسابی کفری شده بود. یکی از فامیلای پسره هرروز بهش پیام میداد زنش تصمیم گرفت که بهش بگه به شوهرمن پیام نده و این کارو کرد و دید با کمال تعجب اون دختر از چیزایی خبر داشت که فقط زن و شوهر میدونستن! مسائل خیلی خصوصی و خونوادگی.
گذشت و یه شب زن و شوهر رفتن عروسی و دختره دید اونجام شوهرش قابل کنترل نیست و همش داره چشم چرونی میکنه!!!
فکری به سرش زد یه فکر شیطانی