میگن هر آدم میانگین پنج درصد آدم هایی هست که بیشترین وقتش رو با اونها می گذرونه!
یه دختر چهل و چند ساله با یه ازدواج کوتاه ناموفق زیر بیست سالگی هست.... زیاد می بینمش، هفت هشت سال از من بزرگتر هست و به نوعی سرنوشتش برام مهم هست...
از نوجوانی تا الان مشکلات خیلی زیادی در زندگیش بود و سال به سال هم به این مشکلات اضافه شد و یا مشکلات جدید جایگزین مشکلات قدیمی شد...
هر اتفاقی براش افتاد، جایی از اعتماد به نفس خودم خدشه دار شد، جدا از همدردی و کمک و حس دلسوزی، ترسیدم از اینکه نکنه بلائی بدتر از این سرم بیاد و...
توو خیلی موارد اشتراکات زیادی داریم، موثر هستیم در زندگی هم و خب نمیشه قیدش رو زد!
اما انرژی مثبت ازش دریافت نمی کنم، همیشه اعتماد به نفسم رو می گیره...همیشه انگار زیر پام خالی میشه و ذره ذره مشکلات زندگی دوباره و دوباره جلوی چشمم میاد
از وقتی یادم میاد آرزوش ازدواج با مردی بوده که وضع اقتصادی مناسبی داشته باشه و تامینش کنه و بچه بیاره و مورد احترام قرار بگیره.... سال به سال از برآورده شدن این آرزو گذشت و از درون خردتر و داغون تر و افسرده تر شد... حالا چهل و چند ساله و مجموعه ای از پرخاشگری ها و ناآرامی های درونی و حسرت شده....
وقتی می بینمش چهل و چند سالگی خودم رو هم مشابه می بینم و می ترسم... من از این آدم می ترسم... از اینکه شبیه اینه ای میشه که خودم رو درش می بینم...
چطوری این احساسات متناقض رو کنترل کنم، خودم رو آروم کنم و سعی کنم مثبت فکر کنم و با توکل بخدا برای آرامش هر دومون دعا کنم و از تلاش برای زندگی ناامید نباشم؟