سلام دلم خیلی گرفتس مادوسالی هس ازدواج کردیم هردوزندگی دوممونه شوهرم اززن قبلیش یک دختر داره که ۸سالشه مادوساله هرکاری میکنیم بچه دارنمیشیم.ولی خانواده شوهرم نمیدونن ک بچه دارنمیشیم.ازاول هم راضی ب ازدواج مانبودن ازمن خوششون نمیومد.بارفتارهاشون میفهمیدم.همیشه تحقیرم میکنن همیشه ب خاطروضع مالی خوبشون من کوچیک میکردن همیشه وقتی شوهرم نیس تیک میندازن یاازن قبلی شوهرم حرف میزنن یامقایسم میکنن یاهمش میخان من برم چون بچه ندارم باز زن قبلیه برگرده همش میگفتن بااون زنه قطع رابطه ن ولی دروغ بوده.چندروزپیش جلوچشم من رفتن بااون زنه نشستن باحرف زدن وخندیدن ومن توحمع تنهاموندم خیلی دلم شکست بغض دلشت خفم میکردولی خواستم وانمودکنم ک ناراحت نیستم تااینک شوهرم اومددید وعصبی شددستموکشیدمنوازاونجابردوب مادرش گفت تواین دوسال من هیچوقت نمیخاستم بیام اینجا ولی زنم بهم میگف حرمت نگه داریم این جوابش نیس خداشاهده من بادل پاک وحرمت بهشون میرفتم طرفشون هرچندعذابم میدادن شوهرم گف دیگ رابطمون قط باشه بهتره ولی خانوادش ازاون روز همشدپروفایل میزارن ونفرین میکنن توپروفایلشون.خیلی میترسم ازنفرین کسی.ازاین طرفم میدونم ک من نخاستم بخدابهشون بدی کنم خیلی حالم بده ولی شوهرم حالش خوبه میگ اینجوری ارامش دارم وقتی نیستن ک تحقیرت کنن عذابت بدن.نمیدونم باززنگ بزنم بهشون بخاطرنفرینشون یانه.شوهرم میگ اگ بزنگی بازبدترت میکنن