ولی مادرشوهرم بسیییییااار پرتوقع ما توی بله برون یخچالو قبول کردیم درحالی که اونم با داماده ولی پدرم قبول کرد
با 14تا سکه و یه دانشجوی بیکار با یه خونواده فقیر داغون که پدر و مادر باهم مشکل داشتن
من همرو دیدم همه چیو ولی با شجاعت قبول کردم
بچه ها من خیلی بی اعتماد بنفس بودم همیشه جلو شوهرم قیافه خودمو میوردم پایین و میگفتم برو یکیو بگیر که خوشگل باشه
من سینه هام کوچیکه مادرشوهرم خیلی نگا میکرد انگار خورده باشه تو ذوقش منم ناراحت میشدم غرشو به شوهرم میزدم از طرفی هم هی دنبالش میرفتم و بهش میرسیدم
تعریفشو جلو همه میکردم میگفتم خوشگله عشقم
جلو همه قوربون صدقه میرفتم ولی قیافه خودمومیزدم که من خوشگل نیستم من سینه ندارم برو یکی دیگرو بگیر اونم دوسم داشت میومد دنبالم میگفت من بدون نمیتونم
منم زود عصبی میشدم سرش داد میزدم از استرس زیاد به خونوادش ایراد گرفتم خیلی بی سیاست بودم
وضع مالیمونم خوب نبود مثلا بابام تا خرتناق تو قرض بود نمیتونست برای شوهرم چیزی بخره مثلا عیدی ندادیم اوناهم خب بچه ها نیمدن خونه ما عید دیدنی عروس عیدی ها رو دادن به شوهرم بیاره برام
بخاطر عیدی ندادن کلی پشت منو خونوادم حرف زدند شوهرمو دلشو نسبت سیاه کردند