من انقد دوسداشتم ازدواج کنم ک خدا میدونه
خونوادم از اون خونواده های بودن ک خیلی با دوست پسر و اینا مخالف بودن ینی اگ میفهمیدن بد بخت میشدی
منم خواهر برادر نداشتم انقد دوسداشتم ازدواج کنم داشتم از تنهایی میمیردم. فقط دلم ازدوااج نمیخاستا یکی باشه ک عاشقم باشه یا باش حرف بزنم درد دل کنم و اینا برام کافی بود اما چون خونوادم اگ میفهمیدن پوستمو میکندن میترسیدم
کلاس زبان میرفتم دکتر و مهندس و کارمند بانک تو کلاسمون بود انقد ب خودم میرسیدم اما چون سنم کم بود اصن ب اون چشم هیچ کدومشون ب من نگاه نمیکردن ی پیر دختر زشت تو کلاسمون بود چون سنش زیاد بود و آزاد بود با همه همه جا میرفت همه ب اون توجه میکردن منو بچه میدیدن . حتی تو کلاس زبونم بند میومد☹همش معذب بودم انقد بقیه منو از خودشون جدا کرده بودن اونا همه ۲۵ ب بالا من مثلا ۱۷ بودم خلاصه تو همون سنو سالا بود ک هرکی ازدواج میکرد من دپرس میشرم عروسی میرفتم انقد میگفتم خوش بحال عروس الن دیگه تنهو نیس کسیو داره و فلان و اینا. فکرای احمقانه
دوستام ازدواج میکردن انقد حسودیم میشد
اصن عقلم نمیرسید شغل خونه پول طلا☹
تا ی خاستگار الکی رو بهش چسبیدم گفتم الا بلا اینو میخام.... حالا شوهرم بد نیستااااا ولی الن ک ۲۱ سالمه میفهمم واقن اشتباه کردم. کسی مث من بوده؟ از خدا فقط عشق میخاستم☹از تنهایی در اومدن ب مامانم میگفتم فقط برو ی نفرو بیار تو اتاقم بخابه من تنها نباشم. مامانمم شاغل بود همش تنها بودم عه لعنت ب این زندگی