پسر عمع م خواستگار خواهرم بود که خواهرم اصلا دوسش نداشت این بمونه که پدرم برای مجبور کردن خواهرم خیلی بداخلاقی کرد باهاش گوشیشو میگرفت حتی پیاماشو دونه دونه با دوستاش میخوند چون میگفت کسی تو سرته که باهاش ازدواج نمیکنی به پسر عمم میگفت تو زن نگیر اینم اخرش مجبورش میکنم زنت شه پسر عمم هم همه جا میگفت دختره دوسن داره ۳ سال خواهرم هیچ خواستگاری نداشت چون همه جا گفته بود نامزدمه و این حرفا تا اینکه مادرم امسال اب پاکی رو ریخت رو دستش و گفت هزار سالم بشینی زنت نمیشه و اونم رفت زن گرفت پس فردا عروسیشه بابامم همش میاد خونه مامانم و خواهرمو حرص میده میگه پس فردا برم عروسیش یه پول حستبی بهش بدم اون فردا پس فردا دست بچه هاش تو دستشه ولی تو ترشیدی بعد به خواهرم میگه کاش شوهر گیرت نیاد تا ببینم حرص میخوری انقد عصابم خورد میشه از این کاراش