از اولی که آشنا شدیم با نامزدم،به خاطر مامانم یه روز خوش نداشتم
هرکسی تو دوران نامزدیش خوشی میکنه
من همش اشک ریختم
خستم بقرآن خستم
هررررروقت اومده خونمون
مامانم هزاااار تا ایراد گرفته
یا میگه شکم داره،یا میگه لباسش چرا اینجوری بود
میگه موهاشو چرا سشوار نمیکشه،
چرا سبزست،چرا کوفت چرا زهرماااار
چرا صورتش لاغر شده
چرا سفره کمک نداد جمع بشه،چرا یواش دست داد
چرا درمورد داداشش حرف زد،همش فکر داداش کوچیکشه
چرا پول نداره
چرا مدل موهاش اینجوریه
بریدم دیگه
هنوز نذاشته به فامیل معرفیش کنیم چون میگه خجالت میشکم بیاد جلو فامیل
میگه چطوری بیارمش تو فامیل،خجالت میکشم،اولش درستش کن بعد معرفی میکنم
میگه بی کلاسه،
هیچ وقت نامزد من احترام نداشته جلو مامانم
بریدم،دوست دارم خانوادم به همسر آیندم احترام بذارن
میگه چه نامزدی ایه که من یک بارم نیومدم خرید؟برات عیدی نیاوردن؟
خدااا این چه سرنوشتی بود؟
چرا من این طور شدم؟
دقیقا فقط و فقط به خاطر مامانم میخوام تموم کنم این رابطه رو،تنها دلیلش هم مامان منه