قبول دارید هر کدوم از ما قبل از اینکه
والدین باشیم
فرزند باشیم
عروس و داماد باشیم
خواهر و برادر باشیم
یا حتی زن و مرد باشیم
انسان هستیم؟؟؟؟
یه انسان مگه چقدر تحمل داره
چقدر میتونه ببینه و هیچی نگه
چقدر میتونه حرف نگفته تو دلش داشته باشه
چقدر بگه عیبی نداره والدینمه احترامش واجبه
خواهرمه کوچکتره عقلش نمیرسه
برادرمه تکه مگه چنتا داداش دارم
شوهرمه حالا یه چی گفت
بچمه حالا یه خطایی کرد
بچه ها ۲۳ سال حرف تو دلمه
۲۳ سال حرفی که حتی نمیشه تو محیط مجازی بین کسایی که نمیشناسم بگم
این اواخر دیگه خیلی روم فشاره
الان باور کنید سمت چپ بدنم درد میکنه
اصلا انگار کسی تو خونواده منو نمیبینه
من بچه اولم ولی اولویت اخر برای مامانم هستم
به خدا از همه بیشتر بهش احترام گذاشتم
از همه بیشتر براش کردم
همیشه نگران این بودم که دلش نشکنه
ولی هیچ وقت اصلا منو ندید همه کارام براش وظیفست هیچ وقت مثل مادر و دختر با هم حرف نزدیم بیرون نرفتیم دیگه داره ۴۰ سالم میشه حتی تو چیزای مهم منو نمیبینه
برای خواهرم خاستگار اومد من تو مراسمش نبودم
فقط زنگ میزنه تماس تصویری دخترمو ببینه
بعضی وقتا میگم اینترنتمو کامل ببندم
اصلا برای شوهرم ارزش قائل نیست شوهرم هر وقت مشکل داشتن به دادشون رسیده دوبار خواهرام بهش درشتی کردن اصلا به عنوان بزرگتر نیومد جلو عید رفتیم خونشون دیدیم دوست پسر خواهرم اونجاست(خواهش میکنم سر این قضیه گیر ندین چون خودمم نمیدونم از کی انقدر اپن ماین شده سر من نخ نخ موهامو میکند اگه شماره پسر میدید)
میدونست من دارم میام میدونست شوهر من حساسه نه تنها خودش بلکه شوهرش نگفتن به پسره پاشو برو حتی به من خبر ندادن که معطل کنم پسره بره
شوهرم ناراحت شد حتی زنگ نزد معذرتخواهی کنه حتی سمبل کنه
الان شوهرم میگه خونوادت فقط وقتی کار دارن پول کم میارن مریض میشن تو رو میشناسن و راست میگه
بعد دو هفته شوهرش زنگ زده با موزی بازی حرف زده حتی گوشی رو نگرفته یه کلام با شوهر من حرف بزنه
یه جور رفتار میکنن انگار به شخم اسب زورو هست که ما ناراحتیم
واقعا احساس میکنم داره ازم سو استفاده میشه
تند باهام حرف میزنه
بهم محل نمیده
الان پاش درد میکنه شوهرم میگه نمیزارم بری مگه اونا برای ما احترام قائل شدن
کجا میخوای بری
مگه دوتا دختر دیگه نداره چرا میخوابن تا لنگ ظهر
تو بری
انقدر تو دلم حرفه به مامانم بگم
شدم یه اطاق پر از باروت ۲۳ سال حرف از زمان متارکشه که میگم تو دلم مونده
واقعا میترسم تحملم دیگه داره تموم میشه دارم منفجر میشم
منفجر بشم
همه نابود میشن
دنبال یه راهم فقط از شهرم جا به جا بشم برم
دیشب از ساعت ۳ داشتم گریه میکردم
حتی تولدمو تبریک نمیگه
شوهرم ۳۳ گرم طلا بهش غرض داده ۴ سال پیش البته برای خرید خونه
به خدا یک بار به روی من نیاورده
اصلا شوهر مادرم رو خودش نمیزاره که بابا ماهی یه گرمشو میدادم الان تموم شده بود به غیر از دستیایی که ازمون گرفتنا
بابا تو سرم بخوره حداقل احترام بزارید بهمون
شوهرم میگه اگه برای تو ارزش قائل بودن اینکارو نمیکردن
اوایل باهاش دعوا میکردم ولی الان میبینم راست میگه
مادر من از مادر بودن از عذاب وجدان من نسبت به شکستن دلش داره سواستفاده میکنه