اول اینو بخونید خوشگلا
دوستان عزیزم اول بزنید رو متن صورتی تا در جریان داستان قراربگیرید🙏🙏🙏🙏🙏
دوستان من دیروز واسه ده دقیقه رفتم خونه مامان بزرگم دایی و خالم هم اونجا بودن من به دایی و پدربزرگم سلام کردم خالم تو حیاط بود منتظر بودم بیاد تا سلام کنم هرچند که من مقصر نبودم میخاستم به این دلخوری خاتمه بدم
بعد از اینکه بهپدربزرگ و داییم سلام دادم رفتم تو آشپزخونه به مامان بزرگم سلام دادم فقط زیر لبی گفت سلام من دستام رو شستم مامان بزرگم داشت شربت درست میکرد خیلی سنگین شده بود با من هرچه گفتم چی شده هیچی نگفت و فقط گفت تو هم تقصیر کار بودی و اینا منم دلم لرزید و اشکم جاری شد
بعدش گفتم چه مرغ خوشمزه ای درست کردی اصلا یه کلمه نگفت تو هم اینجا باش هرچند من نمی موندم
و از زبون داییم شنیدم که خالم اومده همه چیزو برعکس گفته مامان بزرگم رو پر کرده
امروز مامانم رفته بوده خونه مامان بزرگم ببینه چی شده و مامان بزرگم با مامانم خیلی بد برخورد کرده و سنگین بوده و همه چیزو تقصیر من گذاشته
مامانم اومد خونه به من گفت که تو چرا اینکارا کردی در حالی که تقصیر کار من نبودم من پاشدم به مامان بزرگم زنگ زدم اول گوشی برنداشت بعد که برداشت سلام کردم خیلی سنگین بود خیلی گفتم چرا اینجور میکنی گوشی رو روم قطع کرد دوباره زنگ زدم بابا بزرگم برداشت گفتم گوشی رو بده به مامانجون گفت مامان جون حالش بده و ولش کن چکارش داری
چند بار زندایی هام با مامان بزرگم جنگ کردن که حق رو به زندایی هام میدم و مامان بزرگم بعد از اون جنگ مثل فرشته هاباهاشون حرف میزد
به مامانم هم گفته بود شما خواهرا نه دیگه خونه من بیاین ته دیگه خونه همدیگه برین منم خونتون نمیام
دوستان دلم خیلی شکسته خیلی گریه کردم وقتی این چیزا رو میشنوم خیلی گریه میکنم و نمیتونم از خودم دفاع کنم امروز وق تی این حرفا رو فهمیدم ازبس گریه کردم دیگه جون ندارم
و این حرفا رو نوشتم که شما خوشگلا دلداریم بدین و واسه آرامش دلم دعام کنین
شرمنده که طولانی شد به بزرگواری خودتون ببخشید خوشگلا💝💝💝💝