دیروز وقت نکردم ناهار درست کنم قرار بود از بیرون بگیریم که نشد بعد بادمجون و گوجه سرخ کردم خوردیم به شوهرم گفتم فردا که امروز باشه واست یه چیز خفن میپزم واسه جبران امروز بعد امروز کار پیش اومد از صبح منو با خودش برد بیرون اومدیم یچیز ساده خوردیم الانم دارم شام درست میکنم
بعد از همون دیروز یکسره داره بهونه میگیره من هی هیچی نمیگم کلا ساکتم میگم ولش کن بذار بگه مرده غذا درست حسابی نخورده خون به مغزش نمیرسه بعد سر سفره با من دعوا میکرد که تو مگه از دیشب آخر شب نفهمیدی صبح میای با من چرا نون نذاشتی بیرون یخش آب شه که الان گذاشتی تو فر و خشک شده بازم هیچی نگفتم خورد تموم که شد گفتم نسکافه میخوری که باز شروع کرد داد و بیداد که تو مگه کور بودی ندیدی آب خوردم چرا اون موقع هیچی نگفتی الان دهن وا کردی و باز کلی حرف که آخرش گفتم دلت از جایی پره سر من خالی نکن غذا درست کردنم که تو اسلام همونجور که میگی خودت وظیفه من نیست دارم لطف میکنم بهت که قهر کرده و میگه من دیگه غذاهای تو رو نمیخورم مث برج زهرمار شد الان خوابیده
چیکار کنم به نظرتون که از دلش در بیارم این چند وقته فشار روش زیاده میدونم مال اونه