ی بار با شوهرم رفته بودیم بیرون کلی وسیله خریدیم صندلی عقب پر بود بعد شوهرم گفت زنگ بزنم ب برادرش ک اونم با خودمون ببریم حالا منم شروع کردم ب غر زدن ک او بیا من باید برم عقب بشینم جا نیست باید له بشم جرات نداریم بریم بیرون همش یکی بامون میاد حالا ک گوشیو میبینم اصلا نمیدونم کی دستم خورده ب شمارش اونم همه حرفامو شنیده بود
چن دیقه بعد خودش زنگ زد گفت ک کار دارم بعدا خودم میام.ب روم نیورد ولی آب شدم جرات رودر رو شدن باش نداشتم دیگه