دوست و فامیل ک نداشتیم؛یعنی انقدر اذیتمون کردند و در جواب خوبی ها فقط بدی کردند و قدر نشناسی و دل شکستن و هزار جور حرف... ک رفت و امدمان محدود بود با دو تا خاله هام.
از روزی ک کرونا امد یکی شان ک همش خودشو تو خانه زندانی کردند و اصلااااا بیرون نمیاند.
ان یکی هم فق سه بار بیرون تو فضای ازاد دیدیمشان.
تمام رفت و امد تفریح من این مدت بوده با یه همسایه های قدیمی و دختراش...بخدا دیگه حتی خسته سدم از انها؛مگه ادم چقدر دلش میخواد یک نفر را ببینه.
چند روز دیگه دفاع ارشد دارم و اصلا دست دلم نمیده بشینم بخونم...خیلی هنر کنم روزی یک ساعت و پا شکسته یه نگاهی میندازم.
نه کفش نه روسری هیچی ندارم؛کفش هام پاره شده تو این گرما نمیتونم بروم به جفت کفش بخرم.
دیگه دارم سکته میکنم از این زندگی...