بچه که بودم همش دعوا بود خونه از یه طرفم بابام خسیس بود هیچوقت برام لباس نخریده.دختر خاله همسنم کلی عروسک داشت لباسهای متنوع میپوشید همیشه سفر همیشه حسرت خوردم من قبل ازدواج بجز مشهد جایی نرفتم اونم از اداره بابام میبردن مگر نه بابام هزینه نمیکرد .حتی یه تفریح در حد پارک رفتن خونوادگی. این روند زندگی ادامه داشت تا وقتی دبیرستان شدم و دوست شدم با پسرا ولی هیچکدوم منو نمیخواستن همشون برا اون چیزا دوست میشدن بعد دوستامو میدیدم که پسرا براشون میمیرن نمیدونم چرا من هیچوقت جذابیت نداشتم.دانشگاه رفتم ولی فقط یه دوست صمیمی داشتم اونیکی بچه های کلاس با ما نبودن مثلاً همگی کافه میرفتن به ما نمیگفتن و خیلی چیزا
با همسرم آشنا شدم اولین پسری بود که منو واقعا میخواست و اومد خواستگاری ولی تو نامزدی که کارش کساد شد مجبور شد بره شمال سرکار یه سال دور بودیم تا که مجبورش کردم اومد شهرمون و خدارو شکر زود کار پیدا کرد .خودش سرمایه ای نداشت بابا هم نداشت باباش ورشکست شده بود این بیچاره درسو ول کرده بود خرج خونواده رو داده بود به خاطر اون پول نداشت اون موقع بعد دوسال و نیم یکم پول جور کردیم عروسی گرفتیم اونم مامانش از دماغم در آورد یکم کمک کرده بود کل پول عقدمو برداشت
ماه عسل نرفتم یه ماه بعد عروسیمون با خونواده همسرم رفتیم شمال که دعوامون شد اونجا بهم سیلی زد زهرمارم شد بعد اون دو یه بار رفتیم دوباره شمال و مشهدو شیراز ولی هیچوقت تنها مسافرت نرفتیم دوتایی
یه سال و نیم بعد عروسی ناخواسته باردار شدم که دیگه الان داره میشه سه سال
الان که کروناس ولی خب حسرت عروسی خوب مسافرت خوب و عیدی خوب به دلم موند
همسرم از لحاظ خوراک و پوشاک چیزی برام کم نذاشت ولی هیچوقت سوپرایزم نمیکنه یا مثلاً روز زن به مادرامون هدیه میده به من نه میدونم نداشت ولی من دلم میخواست به جای مادرم و مادرش به من اهمیت بده
بعد پسرمم که روابطمون بهم ریخته خیلی دعوا میکنیم
اونم اصلا درکم نمیکنه که خستم همش رابطه میخواد