مادر همسرم از روزای اول ازدواج خیلی خیلی منو اذیت کرد به اندازه ای که شبا آنقدر گریه می کردم چشمام ضعیف شدن
حتی یه شب حس کردم کور شدم
خیلی اتفاقا و تجربه های بدی دارم از روزای اول زندگیم که می تونست بهتر باشه برام
و با کارهای زشتش ابروی منو پیش همه ی فامیلامون برد
مثلا زنگ بزنه رو پیغام گیر خونه فامیلامون فحش بده
حتی شکایت هم براش تنظیم کردیم
یعنی تو اون چند سال از هیچ کار بدی دریغ نکرد
بعد از چند سال رفت آمد ما شروع شد
اما اصلا صمیمی نشدیم
من خیلی ازش کینه داشتم واقعا می گم همیشه میگفتم باید ببینم روزگار انتقام رفتار شو ازش می گیره
تا اینکه چند روز قبل مادرشوهرم تو درد دل از دست شوهرش و پسر بزرگش گفت پدرشوهرم چندین سال با یه خانم رابطه داره
و اینکه اون خانم با خانواده برادرشوهرم رفت آمد داره یعنی پدر با اون خانم مهمونی می رن خونه برادر همسرم...
پای تلفن آنقدر گریه کرد بود که شوهرم حالش بد شد آمد خونه خودشم با بغض اینارو به من گفت
تازه گفته می خاد باهاش ازدواج کنه رسمی تر بشه داستان
من خیلی ناراحتم
واقعا اعصابم بهم ریخته
خیلی دلم براش سوخت
نمی تونستم به کسی در این باره چیزی بگم
حتی چند بار تاپیک نوشتم پاک کردم
واقعا چرا مردا با نوه و عروس و داماد میرن دنبال این کارا
و از همه بد برادر شوهرم درک نمی کنم